نگاه بارانی

دوست دارم باران را

نه چشمان بارانی را

آسمان ابری را نیز

نه چشمان ابری را

کاش نگاهی ابری

و چشمی بارانی نخواهیم

پس ببار ای آسمان ابری

و بشوی ابرهای چشمان را

به امید نباریدنشان

و خندیدنشان

تو را هماره چشم در راهیم

ای آسمان بارانی

مصطفی – 1397/11/09

رویارویی با نگاهت

پیش بینی من از رویارویی با نگاهت

سه بر سه نامساویست

همان لحظه اول

سه بر صفر به نفع تو،

مبهوت نگاهت خواهم شد!

و وقتی نگاهم را ناتمام رها کنی

سه بر صفر به ضرر من

پس در این بازی،

هماره بازنده نگاه توام

مصطفی – 1397/10/30

هماره نا آرام

قدمهایت را می‌ستایم،
و صلابت نگاهت را،
آرام و رها،
که درون آشفته را
ساحل آرامی خواهد ساخت
و هرگز
طوفانی سکوتش را نخواهد شکست.

بسویم بیا و سکوتم را

با صلابت سخنت
به سرودی از امید بدل کن.
در انتظار سرودنت هماره نا آرامم.

مصطفی – 1397/10/25

دریغ نظرباز

الهی با تو کوهی پرکاهی

‏و بی تو پرکاهی کوهیست،

‏ره بی تو چاه است و با تو شاهراه

‏ای همیشه همدم و همراه

‏تو مرا دلیل راهی و پشت و پناه

‏حاجتم به تو چیست،

‏جز یک نگاه

‏و چه زیبا گفته است پادشاه،

‏که:

‏الهی و ربی من لی غیرک، اسئله کشف ضُرّی و النظر فی امری

مراست در نظر و سوی دیگری نظرش

دریغ کرده نظر باز از نظربازش

ای بر همه ناظر
و همه را منظور
از من نظری دریغ نفرما

مصطفی – 1397/10/05

خلوت خاموش

شعر از قفس پريد

‏شاعر درون خلوت خاموش آرميد

‏ای وای از سکوت

‏بر سهره های شهر

‏ای وای از ترنم سرد تبار خاک

‏پاییز  سوزناک

‏سخت است سادگی

‏اما چه ساده است گذر کردن اجل

‏بر خنده‌های خسته ی لولی وش صبور

‏ای وای از هبوط

‏گمگشته خنده‌های دل پاره پاره‌ای

‏تنها و بی فروغ

‏در گردباد خامشی آشیانه‌ای

(در رسای ابوالفضل زرویی نصرآباد)

مصطفی – 1397/09/11

مخمس تضمینی بر غزل رهی معیری

مرا تو ای صنما در کنار باید و نیست

چرا تو را نگه مهربار باید و نیست

مرا فرامشی ات ای نگار باید و نیست

“تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست”

به راه عشق، اسیری به راه مانده منم

اسیر چشم تو مانده‌ست بندبند تنم

هر آن دمی که گذر کرد یادت از سخنم

“اسیر گریه ی بی‌اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست”

فغان که طعنه بر این مستکین نباید و هست

و جان خسته ی عاشق حزین نباید و هست

بدون وصل، اجل در کمین نباید و هست

“چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست”

توان و تاب نمانده، دگر نپاید دل

ز عشق آن مه سیمین نمی رهاید دل

شکسته در خود و این هجر را نشاید دل

“مرا ز باده ی نوشین نمی‌گشاید دل

که می به گرمی آغوش یار باید و نیست”

خوشم به نکهت از آن مشک عنبرین گل من

که آیدم به نسیمی از آن مهین گل من

ندانم این که به شادیست یا حزین گل من

“درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست”

غم فراق مرا بی کران نباید و هست

و طعن بر دل آتشفشان نباید و هست

نگاه دوست که نا مهربان نباید و هست

“به سردمهری باد خزان نباید و هست

به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست”

درون به آتشم و داغدارم از غم عشق

چگونه خون نفشاند نگاهم از غم عشق

شکسته بالم و غم دیده حالم از غم عشق

“چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق

تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست”

اسیر تشنه ی یک جرعه عشوه-دیده ی تو

کجا گریزد از این تار خود-تنیده ی تو

فغان که این دل عاشق نچیده میوه ی تو

“کجا به صحبت پاکان رسی که دیده ی تو

به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست”

مرا نمانده صبوری، نه فرصتیست مرا

که از حکومت عشقت فرار نیست مرا

به درد هجر تو جز تو طبیب کیست مرا

“رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا

که روز وصل دلم را قرار باید و نیست”

مخمس تضمینی بر غزل مرحوم رهی معیری
مصطفی – 1397/9/8

انسانم آرزوست

“از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست”

در این خرابه باده‌ی حَیوانم آرزوست

هر کس به دل رسید بجز زخمه ای نزد

در خون فتاده، مرهم و درمانم آرزوست

و ز شیخ و شاه، عالم و مفتی امید نیست

پندی ز پیر میکده بر جانم آرزوست

در شهر و کوی و برزن ما پر ز مدعی است

همراه بی ریا که بود؟ آنم آرزوست

آوای هر دهل زن پر مدعا چرا؟

شور کمان حضرت کیهانم آرزوست

ای بی خبر ز لذت ماهور و شور شعر

یک گوشه از مغنّی بارانم آرزوست

ما را ز کوی خویش برون کرده از الست

وصل حبیب و حضرت جانانم آرزوست

ساقی بیار ساغر صافی، تو خسته را

آبی بر آتش غم پنهانم آرزوست

مصطفی – 1397/08/14