|
صبحی دگر رسيد ز ره، میفروش كو |
آن صوت دلنشين كه صلا زد بنوش كو |
|
ساغر شكسته بر كف ميخانه ريخته |
شاهد كه برده از سر ما عقل و هوش كو |
|
مطرب چرا نمي زند آن تار دلكشش |
مغنی كه خوانده شعر وصالم به گوش كو |
|
خم كو، شرابخانه كجا رفت می كجاست |
ساقی سيم ساق، كه بُد خم بدوش كو |
|
از صوفيان مدرسه عشق كو خبر |
شيخی كه زد هزار سماعی به دوش كو |
|
گريان چرا شدند خلايق به روزگار |
پس رقص و پايكوبی ديرينه دوش كو |
|
دی من به هوش كوس انالحق شنيده ام |
پيری كه زد “الست بربك” خروش كو |
|
ديروز از طعام و شراب سرور سير |
امروز در صحاريم و زاد و توش كو |
|
در حيرت اوفتاده ام اينجا غريب وار |
آن رهنمایِ ماه وشِ خوش سروش كو |
مصطفي – 1389/3/30
