|
صنما این دل من جز تو دلارام ندارد |
جان من در غم هجران تو آرام ندارد |
|
عمر رفت از بر و ساقی نرساندی می وصلی |
دگر این میکده ی سوخته هم جام ندارد |
|
صبر از سینه ی ما رفته که این مدعی تو |
قصد برچیدن آن خدعه و این دام ندارد |
|
زخمها خورده ز هر طعنه ی ناسوده بر این دل |
چون بیایی دگر این زخم دل، آلام ندارد |
|
سخن ناسره گفتم همه ی عمر فلک را |
غافل از آنکه فلک بی تو خود ایام ندارد |
|
ترسم این وسوسه یابد سر مویی ره خود را |
به گمان، این که فراقم ز تو فرجام ندارد |
|
گوشه چشمی برسان بر سر شوریده که این سر |
به وصال تو دگر او نگهی خام ندارد |
|
ساقی ار در پی وصلی گذر از نام و نشان کن |
عاشقی ره برد او را که زخود نام ندارد |
مصطفی – 1391/4/17
