|
به یاد آریم کوچ قمریان بال و پر بشکسته از خاک سیاه شهر بی صاحب |
|
به یاد آریم سوز گرم باد سیلی دستی که بر نازکترین صورت فرود آمد |
|
به یاد آریم دستانی که در زنجیر سرد خون گرفته در تقلا بود |
|
به یاد آریم ضربتهای پر کین در لهیب آتشی بر درب یک سینه |
|
الا ای تیره گون تاریک دل، مست سکوت شهر خندقها |
|
برای کشتن یک گل، چه حاجت آتش و شمشیر و یک لشکر |
|
تو که رسم نوازش را نمی دانی، بدان آلاله را با دست می چینند |
|
در این آتش که می سوزد درون سینه پرخون یک لاله، لگد را از چه می کوبی |
|
مگر آنسوی در جز همسری دلخسته نامردمیها چیست ای غافل |
|
فقط یک کودک معصوم خفته اندرون بطن یک مادر و دیگر هیچ، دیگر هیچ، دیگر هیچ |
|
در این شهر سراب آلوده آخر مردمی مردست و پوسیدست |
|
مگر از رفتن سردار گلها چند روزی بیشتر رفته است |
|
هنوز آوای او با باد می پیچد درون کوچه های سرد این بیغوله تاریک |
|
که من این خاندانم را امانت می نهم از بهرتان مردم |
|
امانت دار من باشید ای مردم در این شهر سکوت و نخل و خندقها |
|
در و دیوار می لرزند و می گویند: ای نامردمان رسم امانت کو، امانت کو، امانت کو |
مصطفی – 1388/3/6

قشنگ بود. لذت بردم. ارزوي توفيق روزافزون برات دارم
سجاد سلام
از وقتی که گذاشتی و شعرها رو خوندی متشکرم
موفق باشی
لذت بردم وقشنگ بود
سلام محسن جان
موفق باشی