خسته از تمنا

خسته‌ام، خسته از تمنایت

جستن چشمهای زیبایت

خسته از طعنه‌های بی‌حاصل

از رقیبان ناشکیبایت

خسته از غرق چشمِ بر راهم

در هجوم سرشک دریایت

بی تو باز این بهار پاییزی ست

سودی او را نکرده سودایت

بلبلی خوش نوا به آواز است

بی نوا همچو ما به رویایت

باز رفت این بهار و نآمده‌ای

رفته عمری بهار در پایت

پیش از آن دم کَاَجل ستاند جان

بینم ای کاش قدّ و بالایت

چه شود بخت من دهد دستی

دزدکی بوسه‌ای ز لبهایت

مصطفی – 1398/03/27

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *