عاطفه ی صبح

صبح شد عاطفه برپاست، چه حال افتادست

رسم هر غنچه تمناست، چه حال افتادست

آسمان بر سر ماه است، زمین بر کف مهر

ژاله هم غرق تماشاست، چه حال افتادست

در دل میوه پر آشوب، که بر پای درخت

کودکی هم به تقلاست، چه حال افتادست

سارها در تب و تابند، به هر گوشه ی باغ

در سر چلچله غوغاست، چه حال افتادست

بلبلان بر سر هر جوی، به آواز و طرب

جوی هم معدن صهباست، چه حال افتادست

شیشه ی نازک اندوه، شکست است ببین

سِهره ای هم قدح ماست، چه حال افتادست

بید مجنون به سماع است، به آواز سحر

وه که این معرکه زیباست، چه حال افتادست

ساقی این پنجره بگشای، بیا شاهد باش

شوق روی تو مهیاست، چه حال افتادست

دل من بهر وصالش غزلی گفت، مپرس

کین چه رسمی ز تقاضاست، چه حال افتادست

مصطفی – 1391/3/31

هنوز بهار

چنگ بر من مزن ای غم که بهار است هنوز

موسم عاشقی و صحبت یار است هنوز

آسمان محفل مرغان غزل خوان ماندست

بر زمین بزم سراسیمه ی سار است هنوز

شاخه دُردی کِش انبوه گل و سنبل و برگ

غنچه مشغول دعا در حق خار است هنوز

نارون زلف پریشان به هم آغوشی باد

رقص با باد سحر رسم چنار است هنوز

دشت مست از نفس سبز چمنزار و ولی

تشنه ی گریه ی هر ابر خمار است هنوز

گرچه دامن کش هر میوه درختیست ببین

باغ پر عشوه ی هرغنچه ی نار است هنوز

چشم نرگس نگران رخ رنجیده ی سرو

لاله مشغول تمنای تبار است هنوز

عاشقان در پی معشوق خود این فصل شدند

ساقی اما نگران تو نگار است هنوز

مصطفی – 1391/3/26

غزل مسکین

بیا بیا که غزل بی تو سخت مسکین است

دل تکیده ی ما بی فروغ و غمگین است

سرود بی تو تماشا ندارد از دم صبح

طلوع صبحدمانم چو عصر آدین است

غروب کرده تمنا درون اشک فراق

مرا ز هجر و غمت روزگار و آئین است

بیا که بی تو به جان آمدست این دل و جان

دو چشم منتظرم خونفشان و خونین است

به شور می شوم آن دم که می دمد هوس ات

که وصل روی تو فرهاد واره، شیرین است

دلم که در طلبت بی بهانه مجنون است

غمت که بر دل من ماندگار و سنگین است

مرا دلیست که مشتاق جلوه ی رخ توست

کرم نما و فرود آ که خانه بی کین است

به آتش دل ساقی شراب وصل رسان

که با وصال تو  عمری فراق نوشین است

مصطفی – 1391/3/18