ذهن پریش

ساقی از ما مطلب عقل و صواب و سر و کیش

جای عشقت همه را داده بُدم پیشاپیش

طعم آغاز غزل شیوه ی شهرآشوبی ست

پر کن این ساغر ما از می مردافکن خویش

ز من از مذهب و مسلک سخنی هیچ مپرس

مرهم عشق رسان بر دل آشفته ی ریش

جامه ی زهد بر این تن چو نشد اندازه

بر در میکده ات باخته ام آن را پیش

بی تو این مدعیان خطبه ی فُرقَت زده اند

این سخنها زده عمری به دل و جانم نیش

همه شب تا به سحر خواب حریف تو نشد

سر زلف تو مرا کرده اسیرت کم و بیش

ساقی از منزل معشوق نشانی برسان

رحم کن بر تن رنجورم و این ذهن پریش

مصطفی – 1391/3/10

نگاه خیس

نگاهم خیس و اشکم خشک و پنهانخانه طوفانی

بر این خلوتگه خاطر، تو مگذر گر مسلمانی

به هر سو خیره ام، هر دم نگاهم در پی چشمش

ز یاران طعنه می آید که چون شد حال روحانی

در این دیر مغان یاران، در آشوبند و سرگردان

مرام و مسلک ایشان، پریشانی و حیرانی

سر کوی سبکبالان، پریشان حال و در رنجم

کجا شد کوکب وصلی، که رهبر بود و رحمانی

بزن مطرب در این محفل، به یاد عشق بی حاصل

که سوزد جان و سوزد دل، بر این تار خراسانی

مران ما را از این خانه، کجا شد پیر میخانه

نه ساغر ماند و پیمانه، نه آرامی نه سامانی

منم سرگشته ی کویش، دلم دیوانه ی مویش

خدایا در رسان بویش، که باز آید به تن جانی

وگر قسمت نخواهد شد، وصال یار محبوبم

مرا صبری عطا فرما، چو آن ایوب کنعانی

مصطفی – 1391/3/7

عمرم گذشت و طی شد عشقم هنوز باقی

“عمرم گذشت و طی شد، عشقم هنوز باقی”

اِسقی مِن الوصالک، اِرحم لاشتیاقی

آتش زدی به جانم، ای روضه الجنانم

اُنظر اِلی النَّزاری و الحزن لافتراقی

از هر طرف که رفتم، جز این سخن نگفتم

نَبِّا من الحبیبی، یا کل من رفاقی

دلبسته ی تو هستم، از بوی عشق مستم

قلبی لکم مهیا، ارجع علی رواقی

عالم به انتظارت، تا طی شود قرارت

اَن جئتَ یا طبیبی، تشفی لنا شقاقِ

دل از رقیب خسته، طرفی ز کس نبسته

اِفتح علیّ قلبک، اقبلنی و العلاقی

شعرم به آخر آمد، عشقم به سر نیامد

ان متّ فی هواک، لیست من الاَلاقی

مصطفی – 1391/2/30

تضمینی بر مطلع غزل 588 سعدی

ناله ی جانکاه

خسته ام از شهر و از هوای پر از آه

خسته ام از هر خبر که می رسد از راه

خسته ام از آتشی که شعله ندارد

در پس چشمان پر ز ناله ی جانکاه

از سخنانی که روز و شب شده آوار

بر سر این مردمان مانده ی در راه

سفره ی همسایه گان قصر تباهی

پر ز خوراک و طعام سفره ی هر شاه

گریه فرزند و اشک همسر دربند

شادی شادی خوران پست تر از کاه

خواری مردان مرد خطه ی شیران

حشمت بی مایه گان بد دل و بد خواه

این سخنان درشت بی سر و سامان

می فشرد قلب و جان هر دل آگاه

زمزمه ای می رسد دوباره به قلبم

کاش بیایی و برکنی تو به ناگاه

جمع بساط دغل فروشِ دغل باز،

ظلمت این ظلم شب به نور خود ای ماه

مصطفی – 1391/2/20