مفروش

ای ساقی میخانه، می را به درم مفروش

این آب حیات ما، بر درهم کم مفروش

تو پیر خراباتی، بر غیر چه می سازی

میخانه حریم توست، ای پیر حرم مفروش

ای خواجه سودایی، مشغول چه کالایی

عیشت غم دنیا نیست، این عیش به غم مفروش

و از دولت دنیایی هیچت نرسد سودی

این دولت عقبا را بر دولت دم مفروش

ای یار که سرمستی از صحبت این یاران

هم صحبتی یاران بر زلف صنم مفروش

شاهد به چه اندیشی، برگوی تو کیشت را

این شاعر مجنون را بر کیش قسم مفروش

جز عشق گناهش نیست این بنده تو شاها

این بنده مسکین را، شاها به کرم مفروش

ما بر تو که دل بستیم، آسوده و سرمستیم

آسودگی ما را بر درد و الم مفروش

مصطفی – 1388/5/29

شعر بی کلام

بر من طلوع می کند این شعر بی کلام

بی وقفه چرخ می ­زند این ذهن من مدام

آرامشم مشوش و آواره می­ شود

یک بیت حکم می ­دهد: آسودگی حرام

طوفان حرفها به سرم حمله می برد

در فکر جلوه می­ کند این غین و زا و لام

هر لحظه مصرعی به دلم نقش می زند

پر می کشد بسوی دلم یار خوشخرام

گویی که ساقیم قدح خالی مرا

پر می کند به نازکی و عشوه ای تمام

در مصرعی به ساقی خود جلوه می دهم

با گوشه چشم نازک و اندام سیم فام

بر وزن بیتها تن من طاقتی نداشت

با این ردیف و قافیه و ذهن بی دوام

آغاز یک غزل به طلوعیست در سکوت

پایان آن غروب تمناست، والسلام

مصطفی – 1388/5/15

دخمه

یک دخمه پر ستاره و یک سینه پر زخشم

یک قلب پاره پاره و یک جام آب چشم

یک کوه پر سکوت و سکونی پر از جمود

یک دشت پر تلاطم و تاریک تر ز وهم

ما جز به یار خویش به کس دل نبسته ایم

امّید وصل او به تماشا نشسته ایم

مصطفی – 1388/5/13