شهر خندقها

به یاد آریم کوچ قمریان بال و پر بشکسته از خاک سیاه شهر بی صاحب

به یاد آریم سوز گرم باد سیلی دستی که بر نازکترین صورت فرود آمد

به یاد آریم دستانی که در زنجیر سرد خون گرفته در تقلا بود

به یاد آریم ضربتهای پر کین در لهیب آتشی بر درب یک سینه

الا ای تیره­ گون تاریک دل، مست سکوت شهر خندقها

برای کشتن یک گل، چه حاجت آتش و شمشیر و یک لشکر

تو که رسم نوازش را نمی­ دانی، بدان آلاله را با دست می چینند

در این آتش که می­ سوزد درون سینه پرخون یک لاله، لگد را از چه می­ کوبی

مگر آنسوی در جز همسری دلخسته نامردمیها چیست ای غافل

فقط یک کودک معصوم خفته اندرون بطن یک مادر و دیگر هیچ، دیگر هیچ، دیگر هیچ

در این شهر سراب آلوده آخر مردمی مردست و پوسیدست

مگر از رفتن سردار گلها چند روزی بیشتر رفته است

هنوز آوای او با باد می­ پیچد درون کوچه­ های سرد این بیغوله تاریک

که من این خاندانم را امانت می­ نهم از بهرتان مردم

امانت دار من باشید ای مردم در این شهر سکوت و نخل و خندقها

در و دیوار می­ لرزند و می­ گویند: ای نامردمان رسم امانت کو، امانت کو، امانت کو

مصطفی – 1388/3/6

صبح انتظار

هر دم به یاد بوی خوش آسمانیت

مستانه گشته­ ایم به هر کو نشانیت

پرواز کرده ­ایم به هر صبح انتظار

تا اوج آشنای نگاه نهانیت

ای برتر از کلام دمی رخ نهان مکن

تا باز بینم آن رخ ابرو کمانیت

روز الست عشق تو در سر نهاده­ اند

هرگز نمی­ رود ز دلم یک نشانیت

مصطفی – 1388/2/21

صبح بی نظیر

پرواز کرده ­ایم در این صبح بی نظیر

تا اوج آسمان نگاه نهانیت

ای برتر از کلام دمی رخ نهان مکن

تا باز بوسم آن رخ ابرو کمانیت

مصطفی – 1388/2/21

معلم عشق

آن دم که تیر چشم تو بر دامنم نشست

عشق تو بند بند تنم را ز هم گسست

بر من طلوع کردی و ظلمت غروب کرد

دیوار جهل یکسره در من فرو شکست

من درس عشق را ز تو آموختم به جان

جانم به جام مهر تو گردید مست مست

خورشید چشم مهر فروزت چه ساده بود

گرمای جان کودک آسوده از الست

در حیرتم که این دم عیسایی ات چه کرد

کین حرفها که از تو شنیدم به جان نشست

آن مدعی که نام تو بر شمع می زند

آیا ز جان سوخته ات آگهیش هست؟

گويند عرشيان كه رسانيد بر زمين

شغل پیمبران فقط آموزگاری است

اين عاشقان سوخته، يا رب به حرمتت

بر ده تو نيكنامی و نيكی ز هر چه هست

مصطفی – 1388/2/11