مضراب بی قرار

ساقی بیار خم را، پر کن صراحی ام را  میخانه کن مهیا، با آن می مهنا
مطرب بزن به تارت، مضراب بی قرارت شاید رسد بشارت، زان عشق عالم آرا
مغنی رسان نوایی، زان حنجر خدایی با بانگ خوش صدایی، آهنگ نوش بادا 
پیر مغان شنیده، آن نور هر دو دیده دوش از سفر رسیده، نزدیک کوچه ی ما
از بوی طره مستم، دستی رسان به دستم من ز عشق او نرستم، ساقی رسان سبو را
ماییم و عشق رویش، دائم به جستجویش گویی رسیده بویش، از دور دست صحرا
صبری به کف نمانده، که این عشق نیمه مانده جان را به لب رسانده، در وصل آن معلا
صبرم فزون کن ای عشق، غم را برون کن ای عشق یا تن به خون کن ای عشق، یا وصل او مهیا

مصطفی –  1392/11/29 – تقدیم به کیوان خانی

خاطره

دیگر بدون روی تو اینجا بهار نیست

خندیدن شکوفه و گل آشکار نیست

باد صبا نسیم تو را جا گذاشته ست

دستار سبز خاطره ات برقرار نیست

آشوب رفته از صف دستان این چمن

دیگر صدای سهره و قمری و سار نیست

خورشید چشم ساقی ما در غروب شد

پروین چشم ماهرخش پر شرار نیست

میخانه پر سکوت شد و خمّ مِی شکست

اینجا هر آن که میگذرد جز خمار نیست

پیر مغان به گوشه ی عزلت نشسته است

در صدر و صحن میکده هم از کبار نیست

لولی وشان مطرب ما در سکوت و غم

بر روی ساز و ساغرشان جز غبار نیست

یا رب رسان محبت ما در سرشت دوست

ما را که آرزو بجز آن گلعذار نیست

ساقی بیار باده ی مرد افکنی دگر

حالا که هیچ مژده ای از وصل یار نیست

مصطفی – 1391/11/29