خاطره

دیگر بدون روی تو اینجا بهار نیست

خندیدن شکوفه و گل آشکار نیست

باد صبا نسیم تو را جا گذاشته ست

دستار سبز خاطره ات برقرار نیست

آشوب رفته از صف دستان این چمن

دیگر صدای سهره و قمری و سار نیست

خورشید چشم ساقی ما در غروب شد

پروین چشم ماهرخش پر شرار نیست

میخانه پر سکوت شد و خمّ مِی شکست

اینجا هر آن که میگذرد جز خمار نیست

پیر مغان به گوشه ی عزلت نشسته است

در صدر و صحن میکده هم از کبار نیست

لولی وشان مطرب ما در سکوت و غم

بر روی ساز و ساغرشان جز غبار نیست

یا رب رسان محبت ما در سرشت دوست

ما را که آرزو بجز آن گلعذار نیست

ساقی بیار باده ی مرد افکنی دگر

حالا که هیچ مژده ای از وصل یار نیست

مصطفی – 1391/11/29

عافیت

سینه ام تنگ است و این پیمانه نیست

آخر اینجا ساقی میخانه نیست

درد بی دردی به دلها خانه کرد

این دل ما هم که جز ویرانه نیست

عاقلان با عافیت هم بسترند

دیگر اینجا جز منی دیوانه نیست

زاهدان اندر پی کاشانه اند

در شگفتم  چون دگر کاشانه نیست

شادخواران شاهدان را برده اند

گویی این محفل بجز غمخانه نیست

مرگ اگر مرد است و مردی میخرد

گو برو اینجا سری مردانه نیست

می کُشد شمع فروغم، عافیت

گرد شمعم شور یک پروانه نیست

ساغرم گم گشته و پیرانه سر

ساغری هم گرد این پیرانه نیست

هاتف غیبم نمی خواند ز شور

مطرب جانم دگر مستانه نیست

هر چه کردم از عبادت، بی امام

مسجد و منبر بجز بتخانه نیست

من خمار آن می وصلم، که هیچ

باده ی صبری در این خمخانه نیست

بر طبیبم ساقیا پیکی فرست

گو که اینجا مرهم جانانه نیست

گو مر او را کز فراقش خسته ایم

خانه ها مان بی حضورش خانه نیست

بر دم سردم دمی سامان رسان

بین در این آوای من سامانه نیست

مصطفی – 1391/5/6