رویای نگاه

باز رویای نگاه تو و سودای غمم

خرمن سوخته ی جان صراحی طلبم

باز “غم خاطره ی” یاد تو و دلبریت

عشق ناکام من و شعله ی خاموش دمم

ساغری پر ز تعلق به کفم در همه عمر

صحبت دوری تو ساخته این پشت خمم

بی گمان غمزه ی تو مرهم زخم دل ماست

من که بیمار نگاه دل تو بیش و کمم

خسته ام، دل زده ام وعده ی دیدار چه سود

این همه وعده ی بی حاصل تو داده رمم

دگرم خسته ی بیهوده نمی خواهم سوخت

آخر از روز ازل در غم تو غرق تبم

ساقی این دست من و زلف نگارین وصال

برسان غنچه ی وی لحظه ی آخر به لبم

مصطفی – 1391/08/20

عافیت

سینه ام تنگ است و این پیمانه نیست

آخر اینجا ساقی میخانه نیست

درد بی دردی به دلها خانه کرد

این دل ما هم که جز ویرانه نیست

عاقلان با عافیت هم بسترند

دیگر اینجا جز منی دیوانه نیست

زاهدان اندر پی کاشانه اند

در شگفتم  چون دگر کاشانه نیست

شادخواران شاهدان را برده اند

گویی این محفل بجز غمخانه نیست

مرگ اگر مرد است و مردی میخرد

گو برو اینجا سری مردانه نیست

می کُشد شمع فروغم، عافیت

گرد شمعم شور یک پروانه نیست

ساغرم گم گشته و پیرانه سر

ساغری هم گرد این پیرانه نیست

هاتف غیبم نمی خواند ز شور

مطرب جانم دگر مستانه نیست

هر چه کردم از عبادت، بی امام

مسجد و منبر بجز بتخانه نیست

من خمار آن می وصلم، که هیچ

باده ی صبری در این خمخانه نیست

بر طبیبم ساقیا پیکی فرست

گو که اینجا مرهم جانانه نیست

گو مر او را کز فراقش خسته ایم

خانه ها مان بی حضورش خانه نیست

بر دم سردم دمی سامان رسان

بین در این آوای من سامانه نیست

مصطفی – 1391/5/6