دلم هوای “تو” دارد

دلم هوای تو دارد، بهانه می گیرد

نگاه من جهت عاشقانه می گیرد

سخن که وقت مدیدی ست در سکوت شدست

دوباره با تو نوای ترانه می گیرد

سرم به شعبده ی یاد عاشقانه ی تو

تمام شب شعف بیکرانه می گیرد

درون خسته ی پر انتظار ای مه صبح

ز آتشی که نهادی زبانه می گیرد

اگر که با من درویش بی حساب کنی

تغزلی، به درون عیش خانه می گیرد

نوید تو که سوار فرامشی شده است

دوباره زورق خود بر کرانه می گیرد

ترحمی نکنی گر نگار بر دل ریش

تبار غم همه را بی بهانه می گیرد

شبی گذشت و نشد باز گویم ای ساقی

چگونه فرقت و غم آشیانه می گیرد

ره وصال ز یعقوب دل سپرده بپرس

کنون که صبر درون آستانه می گیرد

مصطفی – 1392/3/26

جام جهان

بی تو دل را طلب جام جهان نیست که نیست

بی نشان تو مرا نام و نشان نیست که نیست

من خمار طلب وصل تو بودم ساقی

بین که در باده پرست تو توان نیست که نیست

از فراق تو به هر میکده رفتم گفتند

قدحی باده ی مردافکن مان نیست که نیست

رحم کن بر دل مجنون شده ای آیت حسن

کز رقیبان تو ما را هم امان نیست که نیست

سخت شد صبر بر این عاشق بی مامن تو

این ملامت زده را آه و فغان نیست که نیست

غم هجران تو هم قسمت ما رندان است

گویی این وصل تو هم قسمت مان نیست که نیست

من چه گویم که برآری سر همراهی ما

فُرقتت را سر همراهی مان نیست که نیست

گر که ساقی خبر از رونق حسنش آرد

دو جهانی دگر او را نگران نیست که نیست

مصطفی – 1391/05/15