رویای نگاه

باز رویای نگاه تو و سودای غمم

خرمن سوخته ی جان صراحی طلبم

باز “غم خاطره ی” یاد تو و دلبریت

عشق ناکام من و شعله ی خاموش دمم

ساغری پر ز تعلق به کفم در همه عمر

صحبت دوری تو ساخته این پشت خمم

بی گمان غمزه ی تو مرهم زخم دل ماست

من که بیمار نگاه دل تو بیش و کمم

خسته ام، دل زده ام وعده ی دیدار چه سود

این همه وعده ی بی حاصل تو داده رمم

دگرم خسته ی بیهوده نمی خواهم سوخت

آخر از روز ازل در غم تو غرق تبم

ساقی این دست من و زلف نگارین وصال

برسان غنچه ی وی لحظه ی آخر به لبم

مصطفی – 1391/08/20

رقص سخن

شعر آغاز سبکبالی و رقص سخن است

گه ز مستانگی و شور، زمانی مِحَن است

گاه از مستی پیرانه سری گوید و باز

صحبت از لاله رخ و سیم تن، ابرو کمن است

جمع درویش که بر گرد خم صهبایند

زیر پا قالی خوش نقش زن ترکمن است

سیم ساقان همه ساقی شده در بزم غزل

لب به لب ساغر هر مغ بچه و بَرهَمن است

گاه از ابر و مه و سار و چمنزار و بهار

گفتگو از خم گیسوی ون و نارون است

رقص باد سحری در سر تبریزی و وش

عشق بازی هَزاران به رخ این چمن است

عشوه ی غنچه و گل بر سر هر بوته ی خار

باغ پر از نفس بلبل و  خالی زغن است

گاه از اشک فراق و غم هجران تو رفت

گه ز فُرقت سخن و گاه ز وصلت سخن است

هر چه گویم همه دانند که در وصف تو بود

نقل این عاشقیم صحبت هر انجمن است

ساقی این صحبت ما باز به غمخانه رسید

چه کنم درد فراقیست که در جان و تن است

کن دعا تا که طبیبم به وطن باز رسد

آخر این دیدن یار است که درمان من است

مصطفی – 1391/04/19