“عاقبت معتکف دیر مغان خواهم شد” |
باز هم چشم به راهت نگران خواهم شد |
خرقه را بر سر سجاده به می خواهم شست |
سوی میخانه و خم چرخ زنان خواهم شد |
از لب زاهد بتخانه دعا خواهم چید |
بر لب ساغر می بوسه زنان خواهم شد |
بوسه بر شاهد میخانه عیان خواهم کرد |
مست و بی خویش به خمخانه روان خواهم شد |
صحن هر مسجد و دیری که ندارد ز تو بوی |
باده بر کف به سماع، عطر زنان خواهم شد |
بی طلوع تو چه فرقست مرا این شب و روز |
بی امید تو به یک لحظه ز جان خواهم شد |
سوی چشمم به امید نگه لطف تو ماند |
ور نه بی لطف تو از شب زدگان خواهم شد |
گر بیابم خبری از سر کویت به دمی |
در پی دیدنت ای ماهِ نهان خواهم شد |
بهر ما ار نرسد پیک بهار ای ساقی |
خسته و دل شده چون برگ خزان خواهم شد |
ملکا ذکر تو گویم نظری سوی من آر |
پیرم و با نظرت باز جوان خواهم شد |
با نظر بازی تو از دل و از دین شده ام |
گو مرا هر چه که خواهی من از آن خواهم شد |
مصطفی – 1393/03/25