معتکف

“عاقبت معتکف دیر مغان خواهم شد”

باز هم چشم به راهت نگران خواهم شد

خرقه را بر سر سجاده به می خواهم شست

سوی میخانه و خم چرخ زنان خواهم شد

از لب زاهد بتخانه دعا خواهم چید

بر لب ساغر می بوسه زنان خواهم شد

بوسه بر شاهد میخانه عیان خواهم کرد

مست و بی خویش به خمخانه روان خواهم شد

صحن هر مسجد و دیری که ندارد ز تو بوی

باده بر کف به سماع، عطر زنان خواهم شد

بی طلوع تو چه فرقست مرا این شب و روز

بی امید تو به یک لحظه ز جان خواهم شد

سوی چشمم به امید نگه لطف تو ماند

ور نه بی لطف تو از شب زدگان خواهم شد

گر بیابم خبری از سر کویت به دمی

در پی دیدنت ای ماهِ نهان خواهم شد

بهر ما ار نرسد پیک بهار ای ساقی

خسته و دل شده چون برگ خزان خواهم شد

ملکا ذکر تو گویم نظری سوی من آر

پیرم و با نظرت باز جوان خواهم شد

با نظر بازی تو از دل و از دین شده ام

گو مرا هر چه که خواهی من از آن خواهم شد

مصطفی – 1393/03/25

قبله گاه

قبله گاهم طره ی مویت صنم

جان من در بند گیسویت صنم

چشمهایم کرده ام آماج آن

تیرباران دو ابرویت صنم

تیر چشمت سوی چشمم چون گرفت

من گرفتم ره بدان سویت صنم

در نمازم یاد تو هر دم شکست

بغض فُرقت در غم رویت صنم

تیر عشقت خورده بر جان از الست

بهر درمان جسته ام کویت صنم

سبحه داری را رها کردم که باز

من بگیرم بوسه از رویت صنم

گر نمی آیی دمی بر من رسان

خوش نسیمی از سمن بویت صنم

خون دل ها خورده ام ای ساقیا

بر در میخانه ی کویت صنم

جان نخواهم کرد تسلیم اجل

تا نبوسم دست و بازویت صنم

مصطفی – 1393/03/10 – دوم شعبان 1435 هجری قمری

زمزمه ی بهار

در دل کوچه ها رها، زمزمه ی بهار شد

غنچه به غمزه آمد و معرکه ی هَزار شد

خیز و بیا به چشم و دل، جلوه ی روزگار بین

نوبت عاشقی شد و نوبت نوبهار شد

سبزی سبزه ها جوان، گرمی چشمه ها دمان

خنده ی شاخه ها عیان، بر سر هر چنار شد

چلچله می دهد ندا، مژده ی رفتن شتا

دشت و دمن ز لاله ها، پر شد و بر قرار شد

سهره بخوان به نام دل، تا که شود خزان خجل

در دل باغ خسته دل، نوبت رقص سار شد

باد صبا به شاخه ها، هدیه کند شکوفه را

و ز نفس شکوفه ها، دامنه مشکبار شد

مژده دهید یک نفس، صوفی مانده در قفس

ای که نمانده ات هوس، موسم وصل یار شد

مصطفی – 1392/12/19

جلوه

جلوه کردی صنما بر در این خانه ی دل

خوش بود گر که نهی پای به ویرانه ی دل

مست روی تو شدم باز رسان باده ی خویش

ساغری گیر و بیا باز به میخانه ی دل

تو رفیق همه خوبانی و من در طلبت

تا که بازم بپذیری درِ بتخانه ی دل

ساده می آیی و از سادگیت حیرانم

حیرتم از تو نپوشم به نهانخانه ی دل

در نگاه سخنم جلوه ی حسن تو نشست

غمزه کمتر مکن ای سر خط مستانه ی دل

من که دردی کش دیدار رخ خوب توام

رحم کن بر من مسکین، مه دردانه ی دل

مصطفی – 1392/12/14

حیرانی

ای صنم بی تو شدم بی سر و سامان شب و روز

من غزل خوانم و حیران و پریشان شب و روز

چرخ گردون ز توام کرد جدا بعد الست

گشته ام در غم تو بی دل و ویران شب و روز

واله و بی دل و سودایی و مفتون و اسیر

شده ام بهر وصال تو چه آسان شب و روز

شاهد و ساغر و پیمانه و میخانه خراب

من خراب تو شدم ای مه تابان شب و روز

کرده ام من گذر از خرقه ی پشمین ریا

غرقه ام من به یم حیرت و حیران شب و روز

زده ام فالی و حافظ سخن از وصل نگفت

عهد کردم که زنم فال فراوان شب و روز

ساقیا باده ی پیرافکن و مردانه بیار

تا نگویم دگر از فرقت و هجران شب و روز

مصطفی – 1392/12/6

مضراب بی قرار

ساقی بیار خم را، پر کن صراحی ام را  میخانه کن مهیا، با آن می مهنا
مطرب بزن به تارت، مضراب بی قرارت شاید رسد بشارت، زان عشق عالم آرا
مغنی رسان نوایی، زان حنجر خدایی با بانگ خوش صدایی، آهنگ نوش بادا 
پیر مغان شنیده، آن نور هر دو دیده دوش از سفر رسیده، نزدیک کوچه ی ما
از بوی طره مستم، دستی رسان به دستم من ز عشق او نرستم، ساقی رسان سبو را
ماییم و عشق رویش، دائم به جستجویش گویی رسیده بویش، از دور دست صحرا
صبری به کف نمانده، که این عشق نیمه مانده جان را به لب رسانده، در وصل آن معلا
صبرم فزون کن ای عشق، غم را برون کن ای عشق یا تن به خون کن ای عشق، یا وصل او مهیا

مصطفی –  1392/11/29 – تقدیم به کیوان خانی

نگاه سپید

بی خواب شد هوای دل اندر هوای تو

عمریست گشته جان و دلم مبتلای تو

رفتی و آن نگاه سپیدت ز دل نرفت

بیچاره این دلی که امیدش وفای تو

داغ تو سخت می شکند بغض خسته ام

سیلی روان شدست ز چشمم برای تو

بر درد من طبیب نباشد بجز رخت

مرهم برای جان نبود جز دوای تو

قدّم خمید و جان به لبم آمد از رقیب

بر زخم طعنه ها به دلم چیست رای تو؟

درویش وار بر سر هر کوی و برزنی

هو هو کنم ولی نرسد هاى های تو

گو محتسب بگیرد و در محبس افکند

زندان شدست زندگیم بی صفای تو

هر صبح لیت کنت معک نعره می زنم

شاید دمی به جان شنوم خوش نوای تو

تفسیر آیه های شریف کلام نیز

بر ما نداده آیت روشن ز جای تو

کوتاه کرده ام سخن ای معنی سکوت

بیرون نموده ام ز دلم ما سوای تو

او را رسان ز ما خبری نیک ساقیا

گو مانده ایم منتظر اعتلای تو

مصطفی – 1392/11/01