صبح

صبح رسیدست و باز، ما همه اندر شب ایم

گرچه پر است آسمان، ما همه بی کوکب ایم

شب همه شب بی قرار، دم همه دم بی بهار

کین دم تاریک و تار، منتظر ثاقب ایم

سر متعلق به اوست، جان متفرق ز دوست

گر چه که دل غرق اوست، ما همه جان بر لب ایم

مدعی عشق و شور، لیک به وقت ضرور

رو به عدو سنگ پشت، پشت به او ارنب ایم

چهره چنان بایزید، خرقه ی “هل من مزید”

لیک به گفت و شنید، حیله گر و ثعلب ایم

در پی زهد علی، نادی عرفان، ولی

بر هوس منجلی، رام چنان مرکب ایم

ساقی بر ایمان ما، کن دمی از جان دعا

ما که در این مدعا، اول هر یا رب ایم

پیک وصالی رسان، تا نرود تن ز جان

چون ز غمش هر زمان، سوته دل و در تب ایم

مصطفی – 1391/10/10