نگاه سپید

بی خواب شد هوای دل اندر هوای تو

عمریست گشته جان و دلم مبتلای تو

رفتی و آن نگاه سپیدت ز دل نرفت

بیچاره این دلی که امیدش وفای تو

داغ تو سخت می شکند بغض خسته ام

سیلی روان شدست ز چشمم برای تو

بر درد من طبیب نباشد بجز رخت

مرهم برای جان نبود جز دوای تو

قدّم خمید و جان به لبم آمد از رقیب

بر زخم طعنه ها به دلم چیست رای تو؟

درویش وار بر سر هر کوی و برزنی

هو هو کنم ولی نرسد هاى های تو

گو محتسب بگیرد و در محبس افکند

زندان شدست زندگیم بی صفای تو

هر صبح لیت کنت معک نعره می زنم

شاید دمی به جان شنوم خوش نوای تو

تفسیر آیه های شریف کلام نیز

بر ما نداده آیت روشن ز جای تو

کوتاه کرده ام سخن ای معنی سکوت

بیرون نموده ام ز دلم ما سوای تو

او را رسان ز ما خبری نیک ساقیا

گو مانده ایم منتظر اعتلای تو

مصطفی – 1392/11/01

آدینه

در فراقت چشم من شد غرق اشک و خون بیا

بی حضور تو پریشان گشتم و دل خون بیا

من ندانستم که عشقت سرو قد تا می کند

من نپرسیدم که هجرت چند بود و چون، بیا

دست تو داروی چشم خسته ی محزون ماست

ای طبیب بهتر از بقراط و افلاطون بیا

تو مرا شیرین تر از شیرینی ای معنای عشق

بهر درمان دل بیچاره ی مجنون بیا

روزهای فرقت تو طعنه بر جان می زنند

تا نرفته جان از این منزلگه محزون بیا

چهره ها مغبون و در هم، دستها خالی و لوت

قلب ها غمگین ز هجران، چشم ها کارون، بیا

وعده ها دادند صوفی را که “آدین آید او”

آخر این آدینه کی آید، دلا اکنون بیا

گر نخواهی رویت العام، آن دم آخر حبیب

بر سر بالین این خنیاگر مفتون بیا

مصطفی – 1392/10/12 – تقدیم به دکتر سید فرزاد محمدی

دلم هوای “تو” دارد

دلم هوای تو دارد، بهانه می گیرد

نگاه من جهت عاشقانه می گیرد

سخن که وقت مدیدی ست در سکوت شدست

دوباره با تو نوای ترانه می گیرد

سرم به شعبده ی یاد عاشقانه ی تو

تمام شب شعف بیکرانه می گیرد

درون خسته ی پر انتظار ای مه صبح

ز آتشی که نهادی زبانه می گیرد

اگر که با من درویش بی حساب کنی

تغزلی، به درون عیش خانه می گیرد

نوید تو که سوار فرامشی شده است

دوباره زورق خود بر کرانه می گیرد

ترحمی نکنی گر نگار بر دل ریش

تبار غم همه را بی بهانه می گیرد

شبی گذشت و نشد باز گویم ای ساقی

چگونه فرقت و غم آشیانه می گیرد

ره وصال ز یعقوب دل سپرده بپرس

کنون که صبر درون آستانه می گیرد

مصطفی – 1392/3/26