حیرانی

ای صنم بی تو شدم بی سر و سامان شب و روز

من غزل خوانم و حیران و پریشان شب و روز

چرخ گردون ز توام کرد جدا بعد الست

گشته ام در غم تو بی دل و ویران شب و روز

واله و بی دل و سودایی و مفتون و اسیر

شده ام بهر وصال تو چه آسان شب و روز

شاهد و ساغر و پیمانه و میخانه خراب

من خراب تو شدم ای مه تابان شب و روز

کرده ام من گذر از خرقه ی پشمین ریا

غرقه ام من به یم حیرت و حیران شب و روز

زده ام فالی و حافظ سخن از وصل نگفت

عهد کردم که زنم فال فراوان شب و روز

ساقیا باده ی پیرافکن و مردانه بیار

تا نگویم دگر از فرقت و هجران شب و روز

مصطفی – 1392/12/6

ای صنم

لب هوای بوسه دارد از لبانت ای صنم

یک نشان بر من رسان از آستانت ای صنم

خاطرم را بی امان پر می کنم از خاطرت

دل خوشم با خاطرات بی امان ات ای صنم

ساغرم در انتظار جرعه ای از ساغرت

کام من در حسرت قند زبانت ای صنم

سیم ساقان در نگاهم جملگی مغلوبه اند

چشم من مغلوبه ی تیر و کمانت ای صنم

گوش من می نشنود آوای خوب مغنیان

چون شنیدست او نوای دُر فشانت ای صنم

در الست از ما گرفتی فاش عهد عاشقی

از چه بیرون هم نیایی از نهانت ای صنم

ما که بی نام و نشان آواره ی کوی تو ایم

ره نما بر  عاشقان بی نشانت ای صنم

خرده بر ساقی مگیر ای دوست چون مدهوش توست

هر پری مدهوش جسم پرنیانت ای صنم

گر که من درویشم و رند بلاجو یا که شاه

در حضورت می پذیر از بندگانت ای صنم

مصطفی – 1392/04/29