مضراب بی قرار

ساقی بیار خم را، پر کن صراحی ام را  میخانه کن مهیا، با آن می مهنا
مطرب بزن به تارت، مضراب بی قرارت شاید رسد بشارت، زان عشق عالم آرا
مغنی رسان نوایی، زان حنجر خدایی با بانگ خوش صدایی، آهنگ نوش بادا 
پیر مغان شنیده، آن نور هر دو دیده دوش از سفر رسیده، نزدیک کوچه ی ما
از بوی طره مستم، دستی رسان به دستم من ز عشق او نرستم، ساقی رسان سبو را
ماییم و عشق رویش، دائم به جستجویش گویی رسیده بویش، از دور دست صحرا
صبری به کف نمانده، که این عشق نیمه مانده جان را به لب رسانده، در وصل آن معلا
صبرم فزون کن ای عشق، غم را برون کن ای عشق یا تن به خون کن ای عشق، یا وصل او مهیا

مصطفی –  1392/11/29 – تقدیم به کیوان خانی

رویای نگاه

باز رویای نگاه تو و سودای غمم

خرمن سوخته ی جان صراحی طلبم

باز “غم خاطره ی” یاد تو و دلبریت

عشق ناکام من و شعله ی خاموش دمم

ساغری پر ز تعلق به کفم در همه عمر

صحبت دوری تو ساخته این پشت خمم

بی گمان غمزه ی تو مرهم زخم دل ماست

من که بیمار نگاه دل تو بیش و کمم

خسته ام، دل زده ام وعده ی دیدار چه سود

این همه وعده ی بی حاصل تو داده رمم

دگرم خسته ی بیهوده نمی خواهم سوخت

آخر از روز ازل در غم تو غرق تبم

ساقی این دست من و زلف نگارین وصال

برسان غنچه ی وی لحظه ی آخر به لبم

مصطفی – 1391/08/20