آسمان بارانی

چه بی بهانه ای ای آسمان بارانی

پر از طراوت و شور و نوای روحانی

صدای زمزمه ی قطره های گریه ی تو

به پشت پنجره ام سرزدست پنهانی

ببار بر من مسکین سخن طراوت خویش

که گیرد این سخنم باز نظم و سامانی

نوازش تو پر از شعرهای خاطره بود

به هر زبان و سخن، بابلی و سریانی

چه ساده بر همه آفاق می رسانی تو

ز بهر گبر و مسلمان صفای یکسانی

دلم هوای ترنم به شوق اشک تو داشت

ترنمی که برد دل به عرش رحمانی

بحق خنده ی هر عشق زیر گریه ی تو

بحق آنکه تو خود شور عشق بازانی

ز یار پرس که آن وعده های وصل چه شد

کجاست جلوه ی تو ای نگار ربانی

بیار عمق نگاهم دوباره بر سر شوق

نخواه بر دل این عاشقت پریشانی

طبیب جان و دلم، ای دوای آشوبم

تویی که بر همه غمهای سخت درمانی

دوباره طاقت دل برده طعن مدعیان

بیا که تا نشود ساقی از مسلمانی

مصطفی – 1391/11/26

مشتعل

به هر جهت که نگاهم وزید دیوار است

عجب، هر آنکه سلامم ندید بسیار است

منم که مشتعل شعله های خشم دلم

دلم ز هرچه به عقلم رسید بیزار است

نگاه من ز هر آن خفتی و خواری، خلق

که بی دلیل به جانش خرید غمبار است

نگاهبان توانم به پای منفعت است

نگاه دار من از هر پلید بیمار است

شکایت از که برم پیش پیر زهد فروش

که هر که برد و ملامت کشید بر دار است

کجاست مژده ی پایان انتظار و فراق

هر آن ز وصل رساند نوید سردار است

بیار ساقی از آن خمره های مرد سِتان

سرم هنوز به گفت و شنید هشیار است

زبان به هزل و تغزل دوباره آلودم

مگیر خرده که این نا امید خمّار است

مصطفی – 1391/11/15

صبح

صبح رسیدست و باز، ما همه اندر شب ایم

گرچه پر است آسمان، ما همه بی کوکب ایم

شب همه شب بی قرار، دم همه دم بی بهار

کین دم تاریک و تار، منتظر ثاقب ایم

سر متعلق به اوست، جان متفرق ز دوست

گر چه که دل غرق اوست، ما همه جان بر لب ایم

مدعی عشق و شور، لیک به وقت ضرور

رو به عدو سنگ پشت، پشت به او ارنب ایم

چهره چنان بایزید، خرقه ی “هل من مزید”

لیک به گفت و شنید، حیله گر و ثعلب ایم

در پی زهد علی، نادی عرفان، ولی

بر هوس منجلی، رام چنان مرکب ایم

ساقی بر ایمان ما، کن دمی از جان دعا

ما که در این مدعا، اول هر یا رب ایم

پیک وصالی رسان، تا نرود تن ز جان

چون ز غمش هر زمان، سوته دل و در تب ایم

مصطفی – 1391/10/10

رویای نگاه

باز رویای نگاه تو و سودای غمم

خرمن سوخته ی جان صراحی طلبم

باز “غم خاطره ی” یاد تو و دلبریت

عشق ناکام من و شعله ی خاموش دمم

ساغری پر ز تعلق به کفم در همه عمر

صحبت دوری تو ساخته این پشت خمم

بی گمان غمزه ی تو مرهم زخم دل ماست

من که بیمار نگاه دل تو بیش و کمم

خسته ام، دل زده ام وعده ی دیدار چه سود

این همه وعده ی بی حاصل تو داده رمم

دگرم خسته ی بیهوده نمی خواهم سوخت

آخر از روز ازل در غم تو غرق تبم

ساقی این دست من و زلف نگارین وصال

برسان غنچه ی وی لحظه ی آخر به لبم

مصطفی – 1391/08/20

جام جهان

بی تو دل را طلب جام جهان نیست که نیست

بی نشان تو مرا نام و نشان نیست که نیست

من خمار طلب وصل تو بودم ساقی

بین که در باده پرست تو توان نیست که نیست

از فراق تو به هر میکده رفتم گفتند

قدحی باده ی مردافکن مان نیست که نیست

رحم کن بر دل مجنون شده ای آیت حسن

کز رقیبان تو ما را هم امان نیست که نیست

سخت شد صبر بر این عاشق بی مامن تو

این ملامت زده را آه و فغان نیست که نیست

غم هجران تو هم قسمت ما رندان است

گویی این وصل تو هم قسمت مان نیست که نیست

من چه گویم که برآری سر همراهی ما

فُرقتت را سر همراهی مان نیست که نیست

گر که ساقی خبر از رونق حسنش آرد

دو جهانی دگر او را نگران نیست که نیست

مصطفی – 1391/05/15

عافیت

سینه ام تنگ است و این پیمانه نیست

آخر اینجا ساقی میخانه نیست

درد بی دردی به دلها خانه کرد

این دل ما هم که جز ویرانه نیست

عاقلان با عافیت هم بسترند

دیگر اینجا جز منی دیوانه نیست

زاهدان اندر پی کاشانه اند

در شگفتم  چون دگر کاشانه نیست

شادخواران شاهدان را برده اند

گویی این محفل بجز غمخانه نیست

مرگ اگر مرد است و مردی میخرد

گو برو اینجا سری مردانه نیست

می کُشد شمع فروغم، عافیت

گرد شمعم شور یک پروانه نیست

ساغرم گم گشته و پیرانه سر

ساغری هم گرد این پیرانه نیست

هاتف غیبم نمی خواند ز شور

مطرب جانم دگر مستانه نیست

هر چه کردم از عبادت، بی امام

مسجد و منبر بجز بتخانه نیست

من خمار آن می وصلم، که هیچ

باده ی صبری در این خمخانه نیست

بر طبیبم ساقیا پیکی فرست

گو که اینجا مرهم جانانه نیست

گو مر او را کز فراقش خسته ایم

خانه ها مان بی حضورش خانه نیست

بر دم سردم دمی سامان رسان

بین در این آوای من سامانه نیست

مصطفی – 1391/5/6

رقص سخن

شعر آغاز سبکبالی و رقص سخن است

گه ز مستانگی و شور، زمانی مِحَن است

گاه از مستی پیرانه سری گوید و باز

صحبت از لاله رخ و سیم تن، ابرو کمن است

جمع درویش که بر گرد خم صهبایند

زیر پا قالی خوش نقش زن ترکمن است

سیم ساقان همه ساقی شده در بزم غزل

لب به لب ساغر هر مغ بچه و بَرهَمن است

گاه از ابر و مه و سار و چمنزار و بهار

گفتگو از خم گیسوی ون و نارون است

رقص باد سحری در سر تبریزی و وش

عشق بازی هَزاران به رخ این چمن است

عشوه ی غنچه و گل بر سر هر بوته ی خار

باغ پر از نفس بلبل و  خالی زغن است

گاه از اشک فراق و غم هجران تو رفت

گه ز فُرقت سخن و گاه ز وصلت سخن است

هر چه گویم همه دانند که در وصف تو بود

نقل این عاشقیم صحبت هر انجمن است

ساقی این صحبت ما باز به غمخانه رسید

چه کنم درد فراقیست که در جان و تن است

کن دعا تا که طبیبم به وطن باز رسد

آخر این دیدن یار است که درمان من است

مصطفی – 1391/04/19