مستم ز شراب رخ تو ای شه خون ریز |
حالی به می و ساغر و پیمانه چه حاجت |
آواره ی کوی تو شدم کوچه به کوچه |
آواره ی چشمان تو را خانه چه حاجت |
مصطفی – 1394/05/01
در تو پایان نیست، آغازی دگر باید تو را
نوشتهها و شعرهای مصطفی نقیپورفر
مستم ز شراب رخ تو ای شه خون ریز |
حالی به می و ساغر و پیمانه چه حاجت |
آواره ی کوی تو شدم کوچه به کوچه |
آواره ی چشمان تو را خانه چه حاجت |
مصطفی – 1394/05/01
لب هوای بوسه دارد از لبانت ای صنم |
یک نشان بر من رسان از آستانت ای صنم |
خاطرم را بی امان پر می کنم از خاطرت |
دل خوشم با خاطرات بی امان ات ای صنم |
ساغرم در انتظار جرعه ای از ساغرت |
کام من در حسرت قند زبانت ای صنم |
سیم ساقان در نگاهم جملگی مغلوبه اند |
چشم من مغلوبه ی تیر و کمانت ای صنم |
گوش من می نشنود آوای خوب مغنیان |
چون شنیدست او نوای دُر فشانت ای صنم |
در الست از ما گرفتی فاش عهد عاشقی |
از چه بیرون هم نیایی از نهانت ای صنم |
ما که بی نام و نشان آواره ی کوی تو ایم |
ره نما بر عاشقان بی نشانت ای صنم |
خرده بر ساقی مگیر ای دوست چون مدهوش توست |
هر پری مدهوش جسم پرنیانت ای صنم |
گر که من درویشم و رند بلاجو یا که شاه |
در حضورت می پذیر از بندگانت ای صنم |
مصطفی – 1392/04/29
دیگر بدون روی تو اینجا بهار نیست |
خندیدن شکوفه و گل آشکار نیست |
باد صبا نسیم تو را جا گذاشته ست |
دستار سبز خاطره ات برقرار نیست |
آشوب رفته از صف دستان این چمن |
دیگر صدای سهره و قمری و سار نیست |
خورشید چشم ساقی ما در غروب شد |
پروین چشم ماهرخش پر شرار نیست |
میخانه پر سکوت شد و خمّ مِی شکست |
اینجا هر آن که میگذرد جز خمار نیست |
پیر مغان به گوشه ی عزلت نشسته است |
در صدر و صحن میکده هم از کبار نیست |
لولی وشان مطرب ما در سکوت و غم |
بر روی ساز و ساغرشان جز غبار نیست |
یا رب رسان محبت ما در سرشت دوست |
ما را که آرزو بجز آن گلعذار نیست |
ساقی بیار باده ی مرد افکنی دگر |
حالا که هیچ مژده ای از وصل یار نیست |
مصطفی – 1391/11/29
باز رویای نگاه تو و سودای غمم |
خرمن سوخته ی جان صراحی طلبم |
باز “غم خاطره ی” یاد تو و دلبریت |
عشق ناکام من و شعله ی خاموش دمم |
ساغری پر ز تعلق به کفم در همه عمر |
صحبت دوری تو ساخته این پشت خمم |
بی گمان غمزه ی تو مرهم زخم دل ماست |
من که بیمار نگاه دل تو بیش و کمم |
خسته ام، دل زده ام وعده ی دیدار چه سود |
این همه وعده ی بی حاصل تو داده رمم |
دگرم خسته ی بیهوده نمی خواهم سوخت |
آخر از روز ازل در غم تو غرق تبم |
ساقی این دست من و زلف نگارین وصال |
برسان غنچه ی وی لحظه ی آخر به لبم |
مصطفی – 1391/08/20
سینه ام تنگ است و این پیمانه نیست |
آخر اینجا ساقی میخانه نیست |
درد بی دردی به دلها خانه کرد |
این دل ما هم که جز ویرانه نیست |
عاقلان با عافیت هم بسترند |
دیگر اینجا جز منی دیوانه نیست |
زاهدان اندر پی کاشانه اند |
در شگفتم چون دگر کاشانه نیست |
شادخواران شاهدان را برده اند |
گویی این محفل بجز غمخانه نیست |
مرگ اگر مرد است و مردی میخرد |
گو برو اینجا سری مردانه نیست |
می کُشد شمع فروغم، عافیت |
گرد شمعم شور یک پروانه نیست |
ساغرم گم گشته و پیرانه سر |
ساغری هم گرد این پیرانه نیست |
هاتف غیبم نمی خواند ز شور |
مطرب جانم دگر مستانه نیست |
هر چه کردم از عبادت، بی امام |
مسجد و منبر بجز بتخانه نیست |
من خمار آن می وصلم، که هیچ |
باده ی صبری در این خمخانه نیست |
بر طبیبم ساقیا پیکی فرست |
گو که اینجا مرهم جانانه نیست |
گو مر او را کز فراقش خسته ایم |
خانه ها مان بی حضورش خانه نیست |
بر دم سردم دمی سامان رسان |
بین در این آوای من سامانه نیست |
مصطفی – 1391/5/6