دلم هوای “تو” دارد

دلم هوای تو دارد، بهانه می گیرد

نگاه من جهت عاشقانه می گیرد

سخن که وقت مدیدی ست در سکوت شدست

دوباره با تو نوای ترانه می گیرد

سرم به شعبده ی یاد عاشقانه ی تو

تمام شب شعف بیکرانه می گیرد

درون خسته ی پر انتظار ای مه صبح

ز آتشی که نهادی زبانه می گیرد

اگر که با من درویش بی حساب کنی

تغزلی، به درون عیش خانه می گیرد

نوید تو که سوار فرامشی شده است

دوباره زورق خود بر کرانه می گیرد

ترحمی نکنی گر نگار بر دل ریش

تبار غم همه را بی بهانه می گیرد

شبی گذشت و نشد باز گویم ای ساقی

چگونه فرقت و غم آشیانه می گیرد

ره وصال ز یعقوب دل سپرده بپرس

کنون که صبر درون آستانه می گیرد

مصطفی – 1392/3/26

رقص سخن

شعر آغاز سبکبالی و رقص سخن است

گه ز مستانگی و شور، زمانی مِحَن است

گاه از مستی پیرانه سری گوید و باز

صحبت از لاله رخ و سیم تن، ابرو کمن است

جمع درویش که بر گرد خم صهبایند

زیر پا قالی خوش نقش زن ترکمن است

سیم ساقان همه ساقی شده در بزم غزل

لب به لب ساغر هر مغ بچه و بَرهَمن است

گاه از ابر و مه و سار و چمنزار و بهار

گفتگو از خم گیسوی ون و نارون است

رقص باد سحری در سر تبریزی و وش

عشق بازی هَزاران به رخ این چمن است

عشوه ی غنچه و گل بر سر هر بوته ی خار

باغ پر از نفس بلبل و  خالی زغن است

گاه از اشک فراق و غم هجران تو رفت

گه ز فُرقت سخن و گاه ز وصلت سخن است

هر چه گویم همه دانند که در وصف تو بود

نقل این عاشقیم صحبت هر انجمن است

ساقی این صحبت ما باز به غمخانه رسید

چه کنم درد فراقیست که در جان و تن است

کن دعا تا که طبیبم به وطن باز رسد

آخر این دیدن یار است که درمان من است

مصطفی – 1391/04/19