بی باده و ساغر

من در این بادیه بی باده و ساغر چه کنم

بی نشان از سر زلف و رخ دلبر چه کنم

کار من از سخن و خطبه و زنهار گذشت

حالیا با قدحی وعده ی دیگر چه کنم

راضیم تا که نسیمش گذرد بر رخ من

لیک با این دل شوریده ی مضطر چه کنم

خاطراتم همه محو گذر خاطر اوست

نآمدن را نکند خاطره باور چه کنم

باز هم یاد وی آمد شکند بغض مرا

گو مرا ای همه را قاضی و داور چه کنم

او طبیب و من بیمار رخش در تب و تاب

نکنم در پی او سعی چو هاجر چه کنم

ساقیا باده ی وصلش برسان شوق مرا

تا بدانم که به هر طعنه ی کافر چه کنم

بوسه اش مرهم زخم دل رنجیده ی ماست

گر نبوسد رخ زردم دم آخر چه کنم

مصطفی – 1392/07/25