دلم هوای “تو” دارد

دلم هوای تو دارد، بهانه می گیرد

نگاه من جهت عاشقانه می گیرد

سخن که وقت مدیدی ست در سکوت شدست

دوباره با تو نوای ترانه می گیرد

سرم به شعبده ی یاد عاشقانه ی تو

تمام شب شعف بیکرانه می گیرد

درون خسته ی پر انتظار ای مه صبح

ز آتشی که نهادی زبانه می گیرد

اگر که با من درویش بی حساب کنی

تغزلی، به درون عیش خانه می گیرد

نوید تو که سوار فرامشی شده است

دوباره زورق خود بر کرانه می گیرد

ترحمی نکنی گر نگار بر دل ریش

تبار غم همه را بی بهانه می گیرد

شبی گذشت و نشد باز گویم ای ساقی

چگونه فرقت و غم آشیانه می گیرد

ره وصال ز یعقوب دل سپرده بپرس

کنون که صبر درون آستانه می گیرد

مصطفی – 1392/3/26

آسمان بارانی

چه بی بهانه ای ای آسمان بارانی

پر از طراوت و شور و نوای روحانی

صدای زمزمه ی قطره های گریه ی تو

به پشت پنجره ام سرزدست پنهانی

ببار بر من مسکین سخن طراوت خویش

که گیرد این سخنم باز نظم و سامانی

نوازش تو پر از شعرهای خاطره بود

به هر زبان و سخن، بابلی و سریانی

چه ساده بر همه آفاق می رسانی تو

ز بهر گبر و مسلمان صفای یکسانی

دلم هوای ترنم به شوق اشک تو داشت

ترنمی که برد دل به عرش رحمانی

بحق خنده ی هر عشق زیر گریه ی تو

بحق آنکه تو خود شور عشق بازانی

ز یار پرس که آن وعده های وصل چه شد

کجاست جلوه ی تو ای نگار ربانی

بیار عمق نگاهم دوباره بر سر شوق

نخواه بر دل این عاشقت پریشانی

طبیب جان و دلم، ای دوای آشوبم

تویی که بر همه غمهای سخت درمانی

دوباره طاقت دل برده طعن مدعیان

بیا که تا نشود ساقی از مسلمانی

مصطفی – 1391/11/26