صیاد دل

در بیابان بقا گم شدم از شیدایی

همره و هم نفسی نیست در این تنهایی

راه باریک و پر از رهزن امّید وصال

من سرگشته به سودای توام سودایی

کور سویی ز سر کوی تو در دل مانده ست

در خیال من دل خسته فقط رویایی

آه از این منزل ویران شده در هجرانت

که دگر بر غم تو نیست مرا یارایی

رشک بر باد صبا می برم و همچو نسیم

رو به هر سلسله مویی و به هر رعنایی

“ساقیا آمدن عید مبارک بادت”

عیدی منتظران را تو چه می فرمایی؟

سر زلف تو مرا کرده اسیرت شب و روز

تو که صیاد دلی، کی سر این دام آیی

مصطفی – 1393/05/09 – سوم شوال 1435

زمزمه ی بهار

در دل کوچه ها رها، زمزمه ی بهار شد

غنچه به غمزه آمد و معرکه ی هَزار شد

خیز و بیا به چشم و دل، جلوه ی روزگار بین

نوبت عاشقی شد و نوبت نوبهار شد

سبزی سبزه ها جوان، گرمی چشمه ها دمان

خنده ی شاخه ها عیان، بر سر هر چنار شد

چلچله می دهد ندا، مژده ی رفتن شتا

دشت و دمن ز لاله ها، پر شد و بر قرار شد

سهره بخوان به نام دل، تا که شود خزان خجل

در دل باغ خسته دل، نوبت رقص سار شد

باد صبا به شاخه ها، هدیه کند شکوفه را

و ز نفس شکوفه ها، دامنه مشکبار شد

مژده دهید یک نفس، صوفی مانده در قفس

ای که نمانده ات هوس، موسم وصل یار شد

مصطفی – 1392/12/19

در بند توام ساقی

در بند تو ام ساقی، بند از دل من بگشا

بشکن سر خمّارم، با ساغری از صهبا

دستی بده بر دستم، کامی بده تا هستم

از عشق تو بد مستم، از خویش مران ما را

دل بی تو پریشان شد، سرگشته و ویران شد

این خواست ولی آن شد، تفسیر کن این معنا

من در طلبت هر سو، دنبال تو ام هر کو

آید به مشام آن بو، کو مست کند دل را

هر شب من و رویایت، و آن چهره ی زیبایت

من در پی هر آیت، کآمد ز تو در رویا

بی خواب توام در تب، بیمار توام هر شب

دستم به دعا که ای رب، ارسله، تواصلنا

تو مرشد و من درویش، بی طاقتم و بی خویش

فریاد زنم که ای کیش، ادرکنی او اهلکنا

ساقی دل شیدا را، دریاب در این غوغا

چون خسته شد از دنیا، در غیبت آن رعنا

با باد صبا بر گو، تا فاش کند بر او

کین منتظران او،  غرقند به مشکلها

مصطفی – 1392/3/20

خاطره

دیگر بدون روی تو اینجا بهار نیست

خندیدن شکوفه و گل آشکار نیست

باد صبا نسیم تو را جا گذاشته ست

دستار سبز خاطره ات برقرار نیست

آشوب رفته از صف دستان این چمن

دیگر صدای سهره و قمری و سار نیست

خورشید چشم ساقی ما در غروب شد

پروین چشم ماهرخش پر شرار نیست

میخانه پر سکوت شد و خمّ مِی شکست

اینجا هر آن که میگذرد جز خمار نیست

پیر مغان به گوشه ی عزلت نشسته است

در صدر و صحن میکده هم از کبار نیست

لولی وشان مطرب ما در سکوت و غم

بر روی ساز و ساغرشان جز غبار نیست

یا رب رسان محبت ما در سرشت دوست

ما را که آرزو بجز آن گلعذار نیست

ساقی بیار باده ی مرد افکنی دگر

حالا که هیچ مژده ای از وصل یار نیست

مصطفی – 1391/11/29