من آتش سکوت دلت را شنیده ام |
اما کلامی از لب لعلت ندیده ام |
آتشفشان چشم غریبت سخن نگفت |
من غصه ها به قطره اشک تو دیده ام |
مصطفی – 1388/3/22
نوشتهها و شعرهای مصطفی نقیپورفر
من آتش سکوت دلت را شنیده ام |
اما کلامی از لب لعلت ندیده ام |
آتشفشان چشم غریبت سخن نگفت |
من غصه ها به قطره اشک تو دیده ام |
مصطفی – 1388/3/22
“ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم” |
در آب دیده چشم خریدار دیده ایم |
هنگام توبه مستی خمّار دیده ایم |
در این خرابه دولت بسیار دیده ایم |
ساقی بزن تو کوس پریشانی مرا |
|
مطرب بنوش باده ویرانی مرا |
|
ما در خیال طره زلفش کشیده ایم |
در بزم دوست غمزه شرمش چشیده ایم |
در آستانه جز لب لعلش ندیده ایم |
میخانه ها به گوشه چشمش خریده ایم |
ساقی بزن تو کوس پریشانی مرا |
|
مطرب بنوش باده ی ویرانی مرا |
|
ما خون دل چو باده به پیمانه خورده ایم |
خمها ز آب دیده به خمخانه برده ایم |
این خمر سرخ جز به تمنّا نبرده ایم |
یک جام می چو آب مهنّا نخورده ایم |
ساقی بزن تو کوس پریشانی مرا |
|
مطرب بنوش باده ی ویرانی مرا |
|
ما سرّ مستی از می باران نگفته ایم |
شب های تیره بی غم یاران نخفته ایم |
غمهای بیکرانه ز یاران نهفته ایم |
یک شکوه ای ز دوری و حرمان نگفته ایم |
ساقی بزن تو کوس پریشانی مرا |
|
مطرب بنوش باده ی ویرانی مرا |
|
ما جای عهد، یکسره خود را شکسته ایم |
از دوستان بد دل و بد رنگ خسته ایم |
و ز هرچه دشمنیست سراسر گسسته ایم |
امّا ز روبهان زمانه نرسته ایم |
ساقی بزن تو کوس پریشانی مرا |
|
مطرب بنوش باده ی ویرانی مرا |
|
ما یک شکایت از غم دنیا نکرده ایم |
با مدعی حکایت غم ها نکرده ایم |
هرگز ز عشق پاک تو پروا نکرده ایم |
یک لحظه فکر عقبت و عقبا نکرده ایم |
ساقی بزن تو کوس پریشانی مرا |
|
مطرب بنوش باده ی ویرانی مرا |
مصطفی – 1388/3/17
به یاد آریم کوچ قمریان بال و پر بشکسته از خاک سیاه شهر بی صاحب |
به یاد آریم سوز گرم باد سیلی دستی که بر نازکترین صورت فرود آمد |
به یاد آریم دستانی که در زنجیر سرد خون گرفته در تقلا بود |
به یاد آریم ضربتهای پر کین در لهیب آتشی بر درب یک سینه |
الا ای تیره گون تاریک دل، مست سکوت شهر خندقها |
برای کشتن یک گل، چه حاجت آتش و شمشیر و یک لشکر |
تو که رسم نوازش را نمی دانی، بدان آلاله را با دست می چینند |
در این آتش که می سوزد درون سینه پرخون یک لاله، لگد را از چه می کوبی |
مگر آنسوی در جز همسری دلخسته نامردمیها چیست ای غافل |
فقط یک کودک معصوم خفته اندرون بطن یک مادر و دیگر هیچ، دیگر هیچ، دیگر هیچ |
در این شهر سراب آلوده آخر مردمی مردست و پوسیدست |
مگر از رفتن سردار گلها چند روزی بیشتر رفته است |
هنوز آوای او با باد می پیچد درون کوچه های سرد این بیغوله تاریک |
که من این خاندانم را امانت می نهم از بهرتان مردم |
امانت دار من باشید ای مردم در این شهر سکوت و نخل و خندقها |
در و دیوار می لرزند و می گویند: ای نامردمان رسم امانت کو، امانت کو، امانت کو |
مصطفی – 1388/3/6
هر دم به یاد بوی خوش آسمانیت |
مستانه گشته ایم به هر کو نشانیت |
پرواز کرده ایم به هر صبح انتظار |
تا اوج آشنای نگاه نهانیت |
ای برتر از کلام دمی رخ نهان مکن |
تا باز بینم آن رخ ابرو کمانیت |
روز الست عشق تو در سر نهاده اند |
هرگز نمی رود ز دلم یک نشانیت |
مصطفی – 1388/2/21
پرواز کرده ایم در این صبح بی نظیر |
تا اوج آسمان نگاه نهانیت |
ای برتر از کلام دمی رخ نهان مکن |
تا باز بوسم آن رخ ابرو کمانیت |
مصطفی – 1388/2/21
آن دم که تیر چشم تو بر دامنم نشست |
عشق تو بند بند تنم را ز هم گسست |
بر من طلوع کردی و ظلمت غروب کرد |
دیوار جهل یکسره در من فرو شکست |
من درس عشق را ز تو آموختم به جان |
جانم به جام مهر تو گردید مست مست |
خورشید چشم مهر فروزت چه ساده بود |
گرمای جان کودک آسوده از الست |
در حیرتم که این دم عیسایی ات چه کرد |
کین حرفها که از تو شنیدم به جان نشست |
آن مدعی که نام تو بر شمع می زند |
آیا ز جان سوخته ات آگهیش هست؟ |
گويند عرشيان كه رسانيد بر زمين |
شغل پیمبران فقط آموزگاری است |
اين عاشقان سوخته، يا رب به حرمتت |
بر ده تو نيكنامی و نيكی ز هر چه هست |
مصطفی – 1388/2/11
یا رب در این بهار طبیعت مدد نما |
تا در دل تکیده ی ما روز نو شود |
میدانم ار تو بر دل مسکین نظر کنی |
در اندرون ما همه، هر روز نو شود |
مصطفی – نوروز 1388