السلام علیک ایها العشق

امروز کنار برادرت نشستم

و چه حقیر بودم در مقابل عظمتش

و وفایش

گویی شما دو تن دست هایتان را به گره زدید

و بین الحرمین ساخته شد

مغناطیس وفا و معرفت

با تو و برادرت

و آه از برادرت

کلمات حقیرند در مقابل عظمتش،

معرفتش،

و وفایش

گویی دستانش در کف العباس نیست

در دو طرف بین الحرمین به سوی تو دراز شده

در آخرین لحظه

و در آخرین وداع

تا پاسخ هل من ناصر تو باشد

و اینگونه است که

بین الحرمین ساخته شد

و عشق اینگونه معنا میشود

بین تو و برادرت

دو عاشق و دو معشوق

گویی اینجا هنوز

زینب در پشت سرت

ایستاده بر تل زینبیه

شما دو تن را

و عشقتان را

و طریقتتان را

و مرامتان را

بر سر تاریخ

فریاد می‌زند

.

از کنار موکبی صدای سوزناکی اینگونه می‌خواند

“الوداع، الوداع

یا حبیبی حسین”

و در گوشه چشمان زوار نم اشکی نشسته بود.

اما من،

با تو وداع نمی‌کنم

که وداع با تو

وداع با همه خوبیهاست

پس سلام بر تو

و برادرت

و خواهرت

که شما را

و عشق شما را

ابدی کرد

پس

السلام علیک ایها العشق

تو آغازی و در تو پایانی نیست

اینجا پایان منم

و تو آغاز می‌شوی

پس

السلام علیک و علی العباس و علی زینب و علی اهل بیتک  و اصحابک

یا ایها العشق

والسلام

مصطفی – پنج‌شنبه ۱۹ صفر ۱۴۳۹ هجری قمری شب اربعین حسینی

کربلا

عمود 1313

امروز آغاز تو و پایان من است

از عمود ۱۳۱۳ دوباره به راه زدم

۱۳۱۳

چه عدد عجیبی

قدم به قدم و لحظه به لحظه

نفس به نفس

از نفس خود جدا،

و به هست تو مبتلا

و هست او

اینجا سرزمین غریبی است

و بی اندازه آشنا

برای خود بودنم غریب

و برای تو بودن آشنا

عمری این لحظات را تصور کرده بودم

و همه شان اشتباه بود

چه کودکانه و سطحی بودند

اینجا همه چیز به پایان میرسد

 و باز آغاز میشود

از نو

زلال زلال

همچون خنده های کودکی شش ماه

در آغوش پدر

و من دیگر من نبودم

 از اولین قدم که درون حریمت نهادم

اصلا بودنم بی معنا شد

امروز آغاز توست و پایان من

و سلام علیک یوم ولدت و یوم یموت و یوم یبعث حیا

و سلام بر تو که از خود گسستی و به او پیوستی.

تا تفسیر تو شود

که

یا ایتها النفس المطمئنه

ارجعی الی ربک راضیة مرضیه

فدخلی فی عبادی

و ادخلی جنتی

والسلام

مصطفی – چهار‌شنبه ۱۸ صفر ۱۴۳۹ هجری قمری دو روز مانده به اربعین حسینی

کربلا

السلام علیک و علیک و علیک

امروز از موکب ۱۰۰۱بسوی “تو” خارج شدم و  پای در راه نهادم.

با هر قدمی به “تو” نزدیک

و از خود دور می‌شوم.

با خستگی هر گام

انگار خود بودنم هم تحلیل می‌رود

و “تو” بودنم تقویت می‌شود.

می‌خواهم فقط تو باشم،

تویی که نمی‌شناختمت

و عمری انگار فقط ادای شناختنت را درمی‌آوردم.

نه اینکه عمدی درکار باشد

انگار این اداهای قبلی هم

مرحله‌ای از شناخت توست.

 چه مغناطیس عجیبی در این راه است

راه مثل یک شتابدهنده خطی ست که ما را به سمت هدف شتاب می‌دهد

و ما چون ذره‌ای فقط در اندیشه به هدف رسیدنیم،

و عجیبتر اینکه همه آدمهای کنار جاده مثل مغناطیسهایی،

ما را به سوی خود می‌خوانند

و وقتی که به سمت آنها منحرف شده و توقف می‌کنیم

انرژی به آنها نیز منتقل میشود

و باز دوباره باید به سمت هدف شتاب بگیریم.

آنقدر این انرژی جذاب است

که برخی از آنها در میانه مسیر ایستاده‌اند.

این انرژی توست که در ذره‌‌هایی حلول کرده

و همه این مردمان خواستار آنند.

از بالا این جریان متراکم ذره‌ها

مثل رودی است که آرام و با شتاب

به سوی اقیانوسی در حرکت است.

باید رفت

و در اقیانوس “تو” از خود گم شد

بی هیچ درجه‌ای،

نشانی،

مقامی

و یا حتی نامی.

نمی‌دانم که آیا به “تو” خواهم رسید

یا نه!

فردا معلوم خواهد شد.

فردا!

آیا به فردا می‌رسم؟

آیا “تو” خواهم شد

و آیا “تو” خواهم ماند؟

 امشب در التهاب فردا،

بی‌تاب و بی‌خواب و هراسان

در انتظار فردای تو شدن

لحظه‌ها را میشمارم.

پس سلام بر “تو” و بر “تو” و بر “تو”

والسلام

مصطفی – سه‌شنبه ۱۷ صفر ۱۴۳۹ هجری قمری سه روز مانده به اربعین حسینی

عمود ۱۳۱۳ جاده نجف به کربلا

موکب قمربنی‌هاشم (بچه‌های بندر امام خمینی)

لامصیبت کمصیبتک یا اباعبدالله

لامصیبت کمصیبتک یا اباعبدالله

و تو چه میدانی که زینبی بودن چیست

تا پای به راه کربلا ننهاده ای

و قدم بسویش برنداشته ای

فقط شنیده بودیم:

“آنان که رفتند کاری حسینی کردند

و آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند”

و اینجا

شنیدن هیچ نسبتی با دیدن

و با تمام وجود

گوشه‌ای از شنیدنها را احساس کردن،

ندارد.

حتی ذره ای

به سختیهایی که زینب (س) و خاندان رسول الله (ص) کشیده‌اند نیز

نمیتوان نزدیک شد.

در این راه

کدامیک از زوار تازیانه میخورد

و شب و روز دشنام میشنود

و در زیر آفتاب سوزان

بدون ذره ای استراحت

راه می پیماید.

اینجا همه مورد تکریمند

چه خدام و چه زوار.

هر گوشه به طعامی،

آبی و یا نوشیدنی گوارایی دعوت میشوید

و کسی به شما دشنام نمیدهد

و کسی شما را با سنگ و تازیانه و خیزران نمیزند.

عزیزانتان در کنار شما

و همراه شما

و یا در خانه

در کمال آرامش و سلامتی منتظر شما نشسته اند.

کجا میتوان

تصور سرهای عزیزان مان را بر روی نیزه هایی داشت

که پر از زخم و لگد کوب شده

در مقابل چشمان مان

در دستان قاتلانشان

دائما با کینه به رخ ما کشیده میشود

و در پشت سر جلادان

با تازیانه ما را به جلو میرانند.

اینجا فهمیدم

که جمله ی “ لامصیبت کمصیبتک یا اباعبدالله” را

اصلا نفهمیده بودم

و احتمالا هیچگاه هم درست نخواهم فهمید.

عمق فاجعه کربلا ب

ه اندازه عمق تاریخ است

و هیچ مرهمی

زخم آن را التیام نخواهد بخشید.

شاید اگر فقط کشتار کربلا بدون اسارت اهل بیت پیامبر (ص) بود

فاجعه در زمان گسترده نشده بود،

این اسارت اهل بیت است

که فاجعه را ابدی کرده است

و تو شاید ذره ای

و لحظه ای

از عمق این زخم ابدی را در راهپیمایی اربعین بتوانی فهمید.

من مانده ام که چگونه

و با چه توانی

این زنان و کودکان از کربلا به کوفه و از کوفه به شام رسیده اند

و چه تعداد در راه از سختیها جان داده اند.

اگر ما بودیم چه تعداد زنده میرسیدیم.

بی گمان میدانم که من جز زنده ها نمی بودم.

ما فقط نبرد خونین یک صبح تاعصر را شنیده ایم

و ندیدم کسی را که این تراژدی را بشنود

و منقلب نشود.

تراژدی اصلی از کربلا تا شام است

و آنچه بر این زنان و کودکان رفته است.

باید گفت:

لامصیبت کمصیبتک و مصیبت اهل بیتک یا اباعبدالله

و این گفته را بارها

چون ذکر در این راه و راهپیمایی گفت

و به آن اندیشید

تا شاید ذره ای این مصیبت را درک کرد.

والله لامصیبت کمصیبتک و مصیبت اهل بیتک یا اباعبدالله

والسلام

مصطفی – دوشنبه ۱۶ صفر ۱۴۳۹ هجری قمری چهار روز مانده به اربعین حسینی

عمود ۱۰۰۱ جاده نجف به کربلا

موکب خادمین علی بن موسی الرضا ع

يكى از بهترين هديه هاى تولدى كه گرفتم

متن پايين را دوست عزيزم آرش صادقيان حقيقى روز ٢٩ ارديبهشت ١٣٩٦ بعنوان تبريك تولد براى من ارسال كردند. بى گمان اين متن طنز، ادبی و مسجع يكى از بهترين تبريكها و هديه هاى تولد من خواهد بود:

“آن مهندس برق ، آن سلطان کار آفرینی خلق ، آن برهان صادق و آن عالم جامع به کسب و کار ، آن سفر کرده به سرزمین های نزدیک و دور ، آن استارتاپ دار با شعور ، آن پر دانش و پر ز زور ، آن که دلش زنده شد به عشق و نور ، آن یک تنه پیش برنده ی صدها امور ، شیخنا مصطفی نقی پور متولد به تاریخ ایام آخر اردیبهشت و دلی چون سنگ صبور .
آورده اند که شیخ مصطفی چنان که به طفولی رسید نار و آتش خانه و دبستان بود و روزی نبود که ایشان از والده یا همسنان کتک نوش جان نکند و از این رو بود که در بزرگ سالی هیچ نژندی گزندی به خم ابروی ایشان نیافزود و در ره منزل لیلی چون خطر ها بود به شوق آفرینش کسب نوین همچون مجاهدین فی سبیل الله بر ایشان می بتاخت و همگان رو غل و غم می نمود و نمودار صعودی سر سام آوری از توفیق و نمو بر کمپانی خویش بسیار بساخت تا به دوران پختگی رسید .چون به دوران پختگی رسیده بود به مدد همدلان سابق و اصدقای ناب و فن آفرین کمر همت به رویش تخم نیکی و معرفت فی المجلس آی تی ببست و نیک نگریست و یا علی گویان فناپ را موسس گردید .
از آن روز به بعد ز هر سوراخی که الکترونی میگذشت فناپ را بر آن داشت تا مسولیت مراقبت و نظارت و هدایت آن بر عهده گیرد و به مدد شیخ شهاب الدین از جوانمردان و عیاران و سایر همدلان به تدبیر نظر حل معما میکرد تا وی سبب نان رسانی به بیش از ده هزار کسان گردید و قدر دید و اگر دید سختی هایش را هم چشید .
وی را روزی تب کارآفرینی فراوان بود ، مژده دادند که باید نزد شیخ اینو ویتور به ایالت جرمانی ( آلمان امروزی) روی و نزد شیخ پند گیری و خلاق را با اخلاق ، اخلاق را با کسب، کسب را با کار، کار را با عشق و عشق را با مردمان مشتری در هم آمیزی و رستگار شوی . مصطفی چنین کرد و چنان نتایجی بر او نمایان گردید که هم قدر دید و هم زجر کشید و هم بسیار شنید اما دست نکشید . که بر این اصل مسلط و مداوم و محکم پایدار بود که چنان که بشر بیاندیشد رسیده است از حرکت می ایستد و چنان که بی حرکت شود می گندد ، همچون آب . که چون نیک بنگری انسان هم آب است از ابتدا ، در میانه و تا انتها ، جاری و ساری و چون بایستد میگندد .
مصطفی را حکایات بسیار است ، همچون روزی که دید پیری دو پایش را در جنگ جا نهاده و هیکل تنومند چون پیل گران میجنبد ، او آشفته و سر گشته پی ساخت درمان روان شد تا درد پیر جنگ سالار کند و پداسیس را به مدد جوانان و حرفه مندان بنا کرد که باقیات و صالحات بنا کند به تدبیر .
حکایات دندان شکن از مصطفی بسیار باشد که شیخنا چنان زمین خورد که دندان رقیب بشکست اما پشت وی نه و باشد که روح جوانی و نشاط در او هماره جاری و ساری باشد . که سلامت بر سه اصل است جسم و ذهن و روح ، باشد که سراسر ایام بر سه اصل سلامت منطبق باشد شیخ کارآفرین ما و مداوم بر مدار عشق بگردد که این حرکت را پایانی نیست آغازی دگر است .
مصطفی نقی پور عزیزم ، تولدت مبارک مرد بزرگ”

و پاسخ من به اين تبريك زيبا اين بود:

آرش عزيزم سلام، چند روزى ست كه بدلايلى كه چون خار در چشم و استخوان در گلويم است، بسيار غمگينم. تو یکی از بهترين هديه های تولد اين يازده سال اخير من رو بهم دادى و الان كه ميخواهم تشكر از تو را بنويسم ازاينهمه محبت و بزرگوارى تو در چشمانم اشك پرشده و زبانم ياراى گفتار نيست. در اين يازده سال و بخصوص اين سه سال اخیر طعنه و توهين و آزار دوست و دشمن مرا بسيار آزرده است ولى اين متن بسيار زيباى تو همچون آبى بر آتش اين دل پاره پاره ست. خداوند تو را هميشه شاد و سلامت و سربلند و موفق بدارد. دوستت دارم برادر جان و من رو حلال كن و براى اين بنده سراپا تقصير دعا كن. ارادت فراوان

مصطفی – سى ام ارديبهشت ماه يكهزار و سيصد و نود و شش

مرثیه ای بر یک نگاه

        اولین بار یادم نیست کی به خانه تان آمدم یا اولین بار کی تو را دیدم. اما از تو ترس داشتم، ترس همراه با احترام. هیچوقت دعوایم نکردی هر چند که شیطنتهای مرا می دیدی اما از تو میترسیدم. ابهت تو من را در مقابل نگاهت بی دفاع میکرد. اما دوستت داشتم، خیلی، ولی چه حیف که هیچگاه نتوانستم به زبان بیاورم شاید از نگاهم میشد فهمید و از شکست غرور کلامم وقتی در مقابل تو بودم. نمیدانم، میدانستی یا نه که یکی از الگوهایم بودی! نمیخواهم شعار بدهم، تو ساده، عمیق و خشن بودی ولی روان، تو در خانه تان جریان داشتی، درون هر که در آن خانه رفت و آمد میکرد. نمیدانم چگونه و چطور ولی جریان داشتی وجریان تو گاهی سیل میشد و همه را با خود میبرد و یا در عمق جانمان نفوذ میکرد. نگاهت چه تیز و برنده بود مثل تیغ جراحی که با هنرنمایی در تن هر بیماری جان میبخشید. آه که چقدر از تو میترسیدم حتی این اواخر و از این ترس چقدر لذت میبردم. آخر تو بودی نه هیچکس دیگر فقط تو، عمیق و باوقار و خشن. نمیدانم چگونه این حسرت را با خود خواهم برد، یک تلنگر کوچک، ای کاش دعوایم میکردی. بچه هایت میدانستند که از تو میترسم وگاهی با همین از من انتقام میگرفتند. همه بچه بودیم و چه دوران خوشی در خانه تان داشتیم. عجیب بود نه هیکل درشتی و نه چهره خاصی، نه مقام یا قدرت فوق العاده ای، اما نگاهت کاریزما را برای من معنا کرد. نه اشتباه میگویم کاریزما را با تو میشد معنا بخشید. چقدر دوستت داشتم و چقدر دیر این را میگویم. هر کاری میتوانستم برایت انجام دهم بجز گفتن دوستت دارم را. حالا که نیستی، نگاهت نیست، زیر خروارها خاک، دیگر از دوستت دارم گفتن نمیترسم. اما دیگر خیلی دیر شده، همیشه خیلی دیر میشود! همیشه! از تو بیشتر از پدرم میترسیدم و این ترس برای هردوی شما همراه با احترام عمیق بود. نه از آن ترسهای معمولی، سخیف و سبک. عجیب است تو تحصیل خاصی نداشتی ولی خانه تان را پر کرده بودی از کتابهای فوق العاده و من همیشه به آنها ناخنک میزدم! چقدر لذت بخش بود. فکر کن بچه ده ساله تاریخ تمدن ویل دورانت تو را از کتابخانه ات دزدکی بخواند یا بر باد رفته مارگارت میچل را! و بعد وقتی صدای پایت بیاید بدو سرجایش برگرداند! و مثل یک بچه خوب و سربراه گوشه ای بنشید تا سیل بنیان کن نگاهت از کنارش بگذرد. میدانم که میدانستی، اما چیزی نمیگفتی! نمیدانم چرا؟ ای کاش میگفتی! کتابهایی که تو داشتی را من در کتابخانه محلمان هم ندیده بودم. آنجا همه اش کتابهای داستان کودکانه بود و من از حفظ بودنشان خسته شده بودم. اصلا تا آن موقع آنقدر کتابهای چند جلدی قطور ندیده بودم. آخر چرا تاریخ تمدن! آن موقعی که حتی ثروتمندها هم دنبال آب و نان بودند تو چرا این کتابها را به خانه تان می آوردی؟ اصلا آن کتابها مال تو بود؟ هیچ وقت نشد و نتوانستم از تو بپرسم. حالا میپرسم که تو نیستی، حالا جراتش را دارم، اما چه فایده. امروز دیگر نیستی، یا هستی! نمیدانم. چقدر مثل تو کم است یا نیست، اصلا هست؟ بگذار کمی با تو راحت باشم، آه، مرا ببخش نمیتوانم. انگار نگاهت هنوز مراقب است. در من که جریان داری، دیگران را نمیدانم، نمیخواهم که بدانم. حسودیم گل کرده است، در مقابل تو هنوز هم همان کودک ده ساله ام، کمی کمتر، کمی بیشتر! شاید بیست، سی یا چهل! الان دیگر تو نیستی، چه فرقی میکند، نه فرق میکند! اعتراف میکنم فرق میکند، خیلی! انگار چیزی با من نیست، رفته! و دیگر باز نخواهد گشت. حس همان سال را دارم که پدر رفت و من هیچ برایش نتوانستم بکنم. مثل همین امروز! انگار از چیزی خالی شدم، نه اینکه سبک بال شده باشم، نه! انگار تهی شدم، پوکِ پوک! زودتر خودم را باید به چیزی بگیرم تا باد مرا با خود به قعر نبرد. چه سوزی امروز می آمد، و اگر دستم را به درخت بالای سرت نمیگرفتم شاید مرا هم با خود میبرد، به قعر سردی و سکوت. حتما به تو سر میزنم شاید فردا، پس فردا، یا شاید وقتی دیگر. نمیدانم. چقدر امروز آرام بودی و ساکت. پارچه را که کنار زدند موهایت پریشان شد، میخواستم دنبال شانه بروم اما میترسیدم. همانجا ایستادم و تماشایت کردم. برای آخرین بار، برای آخرین لحظه ولی تو چشم نگشودی و من باختم. همه چیز را به تو زیر خروارها خاک. منتظر بودم برخیزی و اشکهای مرا که صورتت را نشانه گرفته بود به سویم پرتاب کنی و تشر بزنی که خودم را جمع کنم ولی نشد و من باختم! همانطور که در تمام این سالها به تو باخته بودم و حتی یک تشر کوچک هم نزدی. همیشه خوابت سبک بود ولی اینبار نه، آرام و با وقار و عمیق و تلخ. کسی شانه های تو را تکان میداد، و هق هق شانه های مرا، عفوک، عفوک، عفوک، انگار داشتم فرو میریختم. به سختی به درخت چسبیده بودم. شاید اگر آن درخت نبود باد هم مرا به درون فرو میبرد و باز هم …! بگذریم. گاهی بیا و به خوابهایم سری بزن، راستی به تو نگفتم! امروز صبح که آمده بودی عجب کت و شلواری داشتی! چقدر به تو می آمد! وای که چه زود از خواب پریدم. باز هم بیا، دوباره، آرام و با وقار و عمیق. حالا دیگر آرام بخواب. دیگر هیچوقت دیر نخواهد شد.

دوستت دارم و همیشه خواهم داشت. راستی فردا شب یلداست، یلدای تو هم مبارک.

مصطفی – 1395/09/29 – به یاد عزیز از دست رفته ام

رامين جان

روز كنكور فكر كنم ٢١ خرداد بود. صبح زود پسرم رو برده بودم دانشگاه آزاد واحد تهران جنوب، محل كنكور سراسرى، وقتى داشتم پياده به سمت ماشينم ميرفتم كه كنار خيابون و كمى دورتر از در پاركينگ گذاشته بودم، عكس يه نفر روى شيشه عقب ماشينى كه داشت از پاركينگ خارج ميشد نظرم رو جلب كرد. راننده يه خانومى بود كه سراسر مشكى پوشيده بود و وقتى نزديك در پاركينگ با هم تلاقى كرديم عكس رو بهتر ديدم. عكس يه نوجوون خنده رو و خوش قيافه تقريبا همسن پسر من بود. خانومه كه رانندگى ميكرد وقت خروج از پاركينگ سرش رو به سمت من چرخوند و نگاهى به من كرد كه ناخودآگاه به سمت عكس چسبيده به شيشه عقب سمت راننده خيره شده بودم و از پاركينگ خارج شد. چهره شكسته، خسته و غمگينش هنوز بيادم هست. از نوشته هاى روى عكس “رامين جان” رو كه با فونت درشت نوشته شده بود ديدم و بقيه نوشته هاى ريزتر رو نتونستم بخونم. پيش خودم گفتم لابد يكى از مادرهاست كه پسرش رو براى امتحان كنكور آورده و الان كه درها رو باز كردن و بچه ها رفتن تو داره ميره! ولى هنوز درها باز بود و امتحان شروع نشده بود. برام عجيب بود چون اغلب مادرها ايستاده بودن تا كنكور شروع بشه و حتى بعضى هاشون هم زيرانداز آورده بودن كه تا آخر كنكور همونجا منتظر بچه هاشون بمونن.
چيزى رو كه ميخواستم از ماشين برداشتم و دوباره اومدم جلوى در دانشگاه، يكسرى از خانم ها جلوى درب كوچكى كه قفل بود زيرانداز انداخته بودن و هر كدوم كتاب دعاى كوچكى تو دستشون، داشتن براى موفقيت بچه ها شون دعا ميخوندن. بالاى سر يكيشون لبه ى ديوار كنار در يه نوشته همراه عكس تو كاور پلاستيكى رو به ديوار با نوارچسب شيشه اى چسبونده بودن. جلوتر رفتم تازه متوجه شدم! عكس پشت همون پرايد بود. عكسها به نظر ميومد كه تو شمال گرفته شده باشه و نوشته ها و شعرهايى كه كنار عكسها نوشته شده بود نشان از غم عميق مادرى داشت كه تازه فرزندش رو از دست داده بود و مثل همه ماها قرار بود اون رو همون روز، براى امتحان كنكورش بياره و با دعاى خير بدرقه آش كنه! حتما كارت ورود به جلسه رو هم گرفته بوده كه ميدونسته محل امتحانش كجاست. چون كارت رو يك هفته قبل از كنكور ميدن و حتما تو همين يك هفته گذشته هم بايستى فوت شده باشه!
جلوى عكس ميخكوب شده بودم. اصلا ديگه نوشته ها رو نميديدم و فقط عكس و “رامين جان” كه درشت نوشته شده بود رو ميديدم. چقدر چهره ى معصوم و خندونى داشت. ديگه نمى تونستم به عكس نگاه كنم. تصور حال اون مادر، حالم رو خراب ميكرد. چهره ام ناخودآگاه درهم شد و سرم رو پايين انداختم. شروع كردم زير لب براى رامين فاتحه خوندن. چرخيدم كه برگردم، روى زمين يكى ديگه از همون عكس داخل كاور رو روى زمين زير پاى خانم ديگه كه كنار اون يكى ديوار ايستاده بود ديدم. جلو رفتم و با ناراحتى خم شدم و نوشته رو از زير پاى اون خانم بيرون كشيدم. برگشت و من رو نگاه كرد. وقتى ايستادم عكس رو به اون خانم و همه خانمهايى كه اونجا نشسته بودن، نشون دادم و گفتم كه يه مادر عزادار عكس پسرش رو آورده و اينجا رو ديوار چسبونده و ازشون خواستم براش دعا كنن. خواستم اين يكى عكس رو با خودم ببرم ولى دلم نيومد. دوباره چسبوندمش روى ديوار و برگشتم كه بيام خونه، با خودم فكر كردم كه بهتره رو ديوار بمونه تا مردمى كه ميبيننش مثل من براش دعا كنن. فوقش وقتى برگشتم احتمالا دوباره افتاده رو زمين اون موقع براى خودم برش ميدارم. تو راه خونه همش به “رامين” فكر ميكردم و براش فاتحه ميخوندم. رسيدم خونه قضيه رو براى خانمم تعريف كردم، اون هم ناراحت شد. طرفهاى ظهر كه شد، همه با هم رفتيم كه پسرم رو بياريم. اونجا كه رسيديم بردمش كه عكسهاى روى ديوار رو نشونش بدم. جلوى در كه رسيديم اثرى از خانمهايى كه اونجا نشسته بودن نبود و عكسى هم رو ديوار نبود. چند قدم اونطرفتر يه مامور شهردارى با يه كيسه مشكى بزرگ تو دستش، داشت با دست ديگه اش كاغذها و آشغالهايى كه رو زمين ريخته شده بود رو جمع ميكرد و با ناراحتى زير لب غر ميزد.
جمعه ١٠ مهرماه، عيد غديره و دو هفته است كه پسرم تو رشته نرم افزار دانشگاه شريف مشغول تحصيل شده. هنوز چهره غم گرفته اون مادر از ذهنم نميره. “رامين جان” روحت شاد و خدا به مادرت صبر بده.

مصطفى – ١٣٩٤/٠٧/١٠