من چه کردم که تو کردی به من خسته جفایی
|
عهد کردم که نگویم تو در این خانه در آیی
|
گر از این در تو برانی نه سزایم، نه سزایی
|
«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفايی
|
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپايی»
|
فکرم این بود که گیتی بجز از عشق نزادم
|
زلف بر باد چو دادی، همه دادی تو به بادم
|
سخن از عشق تو گفتن نرود هیچ ز یادم
|
«دوستان عيب کنندم که چرا دل بتو دادم
|
بايد اول بتو گفتن که چنين خوب چرايی»
|
دل و جانم به تو مشغول و تو غایب ز میانه
|
در ره عشق تو گم گشته ام و نیست نشانه
|
یادت آمد به دلم باز نشستم به ترانه
|
« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
|
ما کجائيم در اين بحر تفکر تو کجايی»
|
در نظر بازی تو باخته ام مذهب و ایمان
|
هر که دیده ست مرا گشته ملامتگر این جان
|
گفتم آندم که تو را دیده و گردیده پشیمان
|
«آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
|
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی»
|
چه شود باز بیایی و دل این روی تو بیند
|
پیش از آن دم که اجل غنچه ی این عمر بچیند
|
ای که بر چهره ی خوبان همه حسن تو نشیند
|
«پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
|
تو بزرگی و در آیینه ى کوچک ننمایی»
|
ای که بر خوان تو از ریزه خورانند کریمان
|
کلبه ی دل شده از هجر تو چون خوان فقیران
|
گر بیایم به در خانه ی تو همچو غریبان
|
«حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
|
این توانم که بیایم به محلت به گدایی»
|
بهر هجران ز من این عمر گرفتی به غرامت
|
روی از من مکش ای سرو خرامان کرامت
|
من نخواهم که سر از عشق تو بردن به سلامت
|
«عشق و درويشی و انگشت نمايی و ملامت
|
همه سهل است تحمل نکنم بار جدايی»
|
داده ای وعده ی وصل و طرب آدینه تو دلها
|
جمعه ها گشته قرار تو و وصل تو در اینجا
|
همه ی شهر به شور و طرب آوردی و شیدا
|
« روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
|
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی »
|
غم هجران و فراق تو نشسته ست به رویم
|
همه شب کار من اینست که از هجر تو مویم
|
من که جز وصل تو ای شعبده ی عشق نجویم
|
«گفته بودم چو بيايی غم دل با تو بگويم
|
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايی»
|
شود آیا که دمی چرخ به میل تو نگشتن؟
|
یا که یک بار خیال تو از این فکر گذشتن
|
گر که در خانه ی ما دهر شبی رحل تو هشتن
|
«شمع را بايد از اين خانه برون بردن و کشتن
|
تا که همسايه نداند که تو در خانه ی مايی»
|
گل همانست که جز بهر تو از خاک نخیزد
|
عاشق آن است که بتواند و با هجر ستیزد
|
شهریار سخن آن است که دُرّ بر تو بریزد
|
«سعدی آن نيست که هرگز ز کمند تو گريزد
|
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهايی»
|