دستی که مانده بر علم ات می کشد مرا

آخر غروب پر ز غم ات می کشد مرا

وین قصه ی پر از الم ات می کشد مرا

دریای دشمنان بخون تشنه، ای غریب

یاران با وفای کم ات می کشد مرا

نجوای عاشقانه ی یاران منتظر

غوغای آن شب حرم ات می کشد مرا

آب فرات و العطش و مشک و ساقی ات

دستی که مانده بر علم ات می کشد مرا

فریاد هل منی … که کشیدی بر آسمان

آن خطبه ی پر از قسم ات می کشد مرا

ای تشنه، دشنه ای ز قفا می کشد تو را

خونابه ی سرشک و دم ات می کشد مرا

دشنام و سنگ و آتش و جولان خیزران

بر اهل بیت محترم ات می کشد مرا

اصلاح دین نشد به جز از بذل جان تو

ای معنی سخا، کرم ات می کشد مرا

شعرم برای داغ تو هیچ است و هیچ نیست

هر بند شعر محتشم ات می کشد مرا

مصطفی – 1393/08/15 – 12 محرم 1436

جریده ی عاشق

هنوز خانه ی قلبم هوای کوی تو دارد

نگاه پنجره ام باز سمت و سوی تو دارد

در این هوای پر از خاطرات مبهم خسته

پی نشانی تو قصد جستجوی تو دارد

نسیم باد صبا می وزد که روی تو بیند

هوای شهر خوشست اینکه رنگ و بوی تو دارد

اگر که چشمه بجوشد ز سنگ و صخره ی خارا

به دل هوای رسیدن به آب جوی تو دارد

گل ار که وعده ی وصلش رسد ز خاک بروید

بهار پس خبری از وصال روی تو دارد

عجب ندارم از این ناز و عشوه ها که کند گل

که خود نشانی از آن چهر خوبروی تو دارد

تو بهترین هدف هر نگاه عاشق و مستی

هر عاشقانه نشان از رخ نکوی تو دارد

عجب مدار نگارا از این جریده ی عاشق

که هر چه گوید و گفته ست آرزوی تو دارد

مصطفی – 1393/07/23

“ساعتی بنشین که باران بگذرد”

رفتی و گفتی که هجران بگذرد

غم مخور دوران حرمان بگذرد

«می روی و گریه می آید مرا

ساعتی بنشین که باران بگذرد»

سینه ام شد شرحه شرحه از فراق

شرح صدری ده غم آسان بگذرد

می روی دامن کشان و می رود

از تن رنجور من جان بگذرد

چشمهایم پر یم و طوفانی است

ناخدا صبری که طوفان بگذرد

خاطراتم همسفر با خاطرت

تا از این ذهن پریشان بگذرد

سوی من باز آی و لختی رخ مپوش

شاید این بغض از من این سان بگذرد

مصطفی – 1393/07/21 – ادای احترامی به بیت مشهور امیر خسرو دهلوی تقدیم به سعید عزیز

مخمسه

 

من چه کردم که تو کردی به من خسته جفایی

عهد کردم که نگویم تو در این خانه در آیی

گر از این در تو برانی نه سزایم، نه سزایی

«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفايی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپايی»

فکرم این بود که گیتی بجز از عشق نزادم

زلف بر باد چو دادی، همه دادی تو به بادم

سخن از عشق تو گفتن نرود هیچ ز یادم

«دوستان عيب کنندم که چرا دل بتو دادم

بايد اول بتو گفتن که چنين خوب چرايی»

دل و جانم به تو مشغول و تو غایب ز میانه

در ره عشق تو گم گشته ام و نیست نشانه

یادت آمد به دلم باز نشستم به ترانه

« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائيم در اين بحر تفکر تو کجايی»

در نظر بازی تو باخته ام مذهب و ایمان

هر که دیده ست مرا گشته ملامتگر این جان

گفتم آندم که تو را دیده و گردیده پشیمان

«آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی»

چه شود باز بیایی و دل این روی تو بیند

پیش از آن دم که اجل غنچه ی این عمر بچیند

ای که بر چهره ی خوبان همه حسن تو نشیند

«پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه ى کوچک ننمایی»

ای که بر خوان تو از ریزه خورانند کریمان

کلبه ی دل شده از هجر تو چون خوان فقیران

گر بیایم به در خانه ی تو همچو غریبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی»

بهر هجران ز من این عمر گرفتی به غرامت

روی از من مکش ای سرو خرامان کرامت

من نخواهم که سر از عشق تو بردن به سلامت

«عشق و درويشی و انگشت نمايی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدايی»

داده ای وعده ی وصل و طرب آدینه تو دلها

جمعه ها گشته قرار تو و وصل تو در اینجا

همه ی شهر به شور و طرب آوردی و شیدا

« روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی »

غم هجران و فراق تو نشسته ست به رویم

همه شب کار من اینست که از هجر تو مویم

من که جز وصل تو ای شعبده ی عشق نجویم

«گفته بودم چو بيايی غم دل با تو بگويم

چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايی»

شود آیا که دمی چرخ به میل تو نگشتن؟

یا که یک بار خیال تو از این فکر گذشتن

گر که در خانه ی ما دهر شبی رحل تو هشتن

«شمع را بايد از اين خانه برون بردن و کشتن

تا که همسايه نداند که تو در خانه ی مايی»

گل همانست که جز بهر تو از خاک نخیزد

عاشق آن است که بتواند و با هجر ستیزد

شهریار سخن آن است که دُرّ بر تو بریزد

«سعدی آن نيست که هرگز ز کمند تو گريزد

که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهايی»

مصطفی –  1393/06/04 – ادای احترامی به غزل 509 سعدی و مخمس استاد شهریار برای این غزل

صیاد دل

در بیابان بقا گم شدم از شیدایی

همره و هم نفسی نیست در این تنهایی

راه باریک و پر از رهزن امّید وصال

من سرگشته به سودای توام سودایی

کور سویی ز سر کوی تو در دل مانده ست

در خیال من دل خسته فقط رویایی

آه از این منزل ویران شده در هجرانت

که دگر بر غم تو نیست مرا یارایی

رشک بر باد صبا می برم و همچو نسیم

رو به هر سلسله مویی و به هر رعنایی

“ساقیا آمدن عید مبارک بادت”

عیدی منتظران را تو چه می فرمایی؟

سر زلف تو مرا کرده اسیرت شب و روز

تو که صیاد دلی، کی سر این دام آیی

مصطفی – 1393/05/09 – سوم شوال 1435

چرخه ی غم

چون نماندست دگر از رمضانم دو سه روز

یادت آورد به دل عشق نهانم دو سه روز

زندگی گشته مرا چرخه ی بیماری و خواب

قبل هر جمعه به شوق و هیجانم دو سه روز

یا که بیمار توام، یا که تو در خواب منی

من در این چرخه ی غم در نوسانم دو سه روز

کودکی بودم و از هجر تو فرتوت شدم

پیر من با نگهی از تو جوانم دو سه روز

دو سه روزی قفسی ساخته ام از بدنم

تا هوایت نبرد مرغک جانم دو سه روز

کلبه ی دل به تمنای تو روشن کردم

ور نماند دگر از جان و جهانم دو سه روز

خیز و بر کلبه ی محزون من خسته بتاب

یا نشانی ز قرارت برسانم دو سه روز

مصطفی – 1393/04/30

معتکف

“عاقبت معتکف دیر مغان خواهم شد”

باز هم چشم به راهت نگران خواهم شد

خرقه را بر سر سجاده به می خواهم شست

سوی میخانه و خم چرخ زنان خواهم شد

از لب زاهد بتخانه دعا خواهم چید

بر لب ساغر می بوسه زنان خواهم شد

بوسه بر شاهد میخانه عیان خواهم کرد

مست و بی خویش به خمخانه روان خواهم شد

صحن هر مسجد و دیری که ندارد ز تو بوی

باده بر کف به سماع، عطر زنان خواهم شد

بی طلوع تو چه فرقست مرا این شب و روز

بی امید تو به یک لحظه ز جان خواهم شد

سوی چشمم به امید نگه لطف تو ماند

ور نه بی لطف تو از شب زدگان خواهم شد

گر بیابم خبری از سر کویت به دمی

در پی دیدنت ای ماهِ نهان خواهم شد

بهر ما ار نرسد پیک بهار ای ساقی

خسته و دل شده چون برگ خزان خواهم شد

ملکا ذکر تو گویم نظری سوی من آر

پیرم و با نظرت باز جوان خواهم شد

با نظر بازی تو از دل و از دین شده ام

گو مرا هر چه که خواهی من از آن خواهم شد

مصطفی – 1393/03/25