خلوت خاموش

شعر از قفس پريد

‏شاعر درون خلوت خاموش آرميد

‏ای وای از سکوت

‏بر سهره های شهر

‏ای وای از ترنم سرد تبار خاک

‏پاییز  سوزناک

‏سخت است سادگی

‏اما چه ساده است گذر کردن اجل

‏بر خنده‌های خسته ی لولی وش صبور

‏ای وای از هبوط

‏گمگشته خنده‌های دل پاره پاره‌ای

‏تنها و بی فروغ

‏در گردباد خامشی آشیانه‌ای

(در رسای ابوالفضل زرویی نصرآباد)

مصطفی – 1397/09/11

مخمس تضمینی بر غزل رهی معیری

مرا تو ای صنما در کنار باید و نیست

چرا تو را نگه مهربار باید و نیست

مرا فرامشی ات ای نگار باید و نیست

“تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست”

به راه عشق، اسیری به راه مانده منم

اسیر چشم تو مانده‌ست بندبند تنم

هر آن دمی که گذر کرد یادت از سخنم

“اسیر گریه ی بی‌اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست”

فغان که طعنه بر این مستکین نباید و هست

و جان خسته ی عاشق حزین نباید و هست

بدون وصل، اجل در کمین نباید و هست

“چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست”

توان و تاب نمانده، دگر نپاید دل

ز عشق آن مه سیمین نمی رهاید دل

شکسته در خود و این هجر را نشاید دل

“مرا ز باده ی نوشین نمی‌گشاید دل

که می به گرمی آغوش یار باید و نیست”

خوشم به نکهت از آن مشک عنبرین گل من

که آیدم به نسیمی از آن مهین گل من

ندانم این که به شادیست یا حزین گل من

“درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست”

غم فراق مرا بی کران نباید و هست

و طعن بر دل آتشفشان نباید و هست

نگاه دوست که نا مهربان نباید و هست

“به سردمهری باد خزان نباید و هست

به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست”

درون به آتشم و داغدارم از غم عشق

چگونه خون نفشاند نگاهم از غم عشق

شکسته بالم و غم دیده حالم از غم عشق

“چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق

تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست”

اسیر تشنه ی یک جرعه عشوه-دیده ی تو

کجا گریزد از این تار خود-تنیده ی تو

فغان که این دل عاشق نچیده میوه ی تو

“کجا به صحبت پاکان رسی که دیده ی تو

به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست”

مرا نمانده صبوری، نه فرصتیست مرا

که از حکومت عشقت فرار نیست مرا

به درد هجر تو جز تو طبیب کیست مرا

“رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا

که روز وصل دلم را قرار باید و نیست”

مخمس تضمینی بر غزل مرحوم رهی معیری
مصطفی – 1397/9/8

انسانم آرزوست

“از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست”

در این خرابه باده‌ی حَیوانم آرزوست

هر کس به دل رسید بجز زخمه ای نزد

در خون فتاده، مرهم و درمانم آرزوست

و ز شیخ و شاه، عالم و مفتی امید نیست

پندی ز پیر میکده بر جانم آرزوست

در شهر و کوی و برزن ما پر ز مدعی است

همراه بی ریا که بود؟ آنم آرزوست

آوای هر دهل زن پر مدعا چرا؟

شور کمان حضرت کیهانم آرزوست

ای بی خبر ز لذت ماهور و شور شعر

یک گوشه از مغنّی بارانم آرزوست

ما را ز کوی خویش برون کرده از الست

وصل حبیب و حضرت جانانم آرزوست

ساقی بیار ساغر صافی، تو خسته را

آبی بر آتش غم پنهانم آرزوست

مصطفی – 1397/08/14

تصنیف ای پری بازآ

ای پری بازآ

‏به خواب من در

‏کنج تاریکم

‏شو مهتاب من

‏تا در این زندان،

‏بگویم با تو

‏از غم هجرانم

‏ای طبیب جانم

‏بی سر و سامانم

جانم طبیبم

‏وصل تو درمانم

‏ای طبیب جانم

منم درمانده

از نگاه تو

دلم جا مانده

در کنار تو

تو بیرونی از

این حصار غمبار

مانده ام دل افگار

بیش از این میازار

ای حبیب و ای یار

عاشق دل افگار

می‌دهد ساقی

جام مشتاقی

کآتش داغی

در درون باقی

را فروبنشاند

ولیکن دیگر

ندارد سودی

دل سوزانم

 ندارد دودی

ای طبیب جانم

راحتی بر جانم

ای سر و سامانم

چه دارم توشه؟

اشک و آه تو

فزون تر گشته

درد و داغ تو

به جانم مانده

این فراق تو

پری جانم

ای طبیب جانم

وصل تو درمانم

خسته از هجرانم

جانم طبیبم

ای طبیب جانم

ای طبیب جانم

مصطفی – اول آبانماه 1397

باران پاییزی

دوباره عاشقانه ای، دوباره بی بهانه ای

دوباره پر سرودن هزار و یک ترانه ای

تو شوق هر سخاوتی، پر از سرود رحمتی

جهانی از طراوتی به هر گل و جوانه ای

ترنمی جوانه را، تبسمی ترانه را

تو بغض بی بهانه را، کرانه ای کرانه ای

بیا به رقص ماه نو، به خنده ی نگاه نو

بیا که بر سرودنم فروغ جاودانه ای

سرت سلامت ای صبا، ز کوچه ی نگار ما

نمی دهی خبر چرا، که سر دهم ترانه ای

ببار و بر من این عطش، به وصل یار حور وش

نشان و بی نشانه را رسان تو یک نشانه ای

ببار بر غم و محن، بیار جان ز لب به تن

که بازگردد این سخن، به شعر عاشقانه ای

مصطفی – 1397/07/14

مادری تا به ابد خوابیده

آمده بر سر بالین برخیز
پسری خسته و غمگین برخیز
گریه‌اش تا به ابد پنهان نیست
دیگر این گریه مر او را سودیست؟
بهر دیدار تو آمد فرزند
خیز و بر گیر به آغوشت چند
گونه بر گونه تو ساییده
مادری تا به ابد خوابیده
بوسه بر دست تو کآن روز زده ست
کاش هم پای تو می بوسیده ست
یاد ایرج که سروده ست به خیر
بیتی این گونه نبوده ست، نه خیر
قلب مادر به تپش بر فرزند
کز خراش پسرش خواند چند
“آه دست پسرم یافت خراش
آه پای پسرم خورد به سنگ”
“آه دست پسرم یافت خراش
آه پای پسرم خورد به سنگ”
مصطفی – 14 مردادماه 1397 – مادر رفت از بس که جان نداشت

نوازش مادر

سرم را بر دامان تو می‌نهم
و
دستان پینه بسته‌ات
چه خوش می‌نوازد خستگیم را
مادر
اما چه حیف
که دیگر بار
روزگار تو جوان
و روزگار من
کودک نخواهد شد.
دمی سرم را به دامانت بگیر
و دستانت را به نوازشگری
بر گونه‌ام بفرست
که دیگر این لحظات تکرار نخواهد شد.
تو که هماره مهر بی تکراری
دمی نوازش بی‌همتایت را بر روی گونه ام
تکرار کن
که این لحظات من برای همیشه جاودان گردد!
مصطفی – پنج شنبه سوم خرداد ماه 1397