|
ما را ز یاد خویش مبر ای نسیم صبح |
کین خفته خود فتاده به کابوس خامشیست |
مصطفی – 1388/4/11

در تو پایان نیست، آغازی دگر باید تو را
نوشتهها و شعرهای مصطفی نقیپورفر
|
ما را ز یاد خویش مبر ای نسیم صبح |
کین خفته خود فتاده به کابوس خامشیست |
مصطفی – 1388/4/11
|
دیشب مرا نگاه تو در خواب در ربود |
دستت ز چشم خیره ی من آب در ربود |
|
دستان تو به صورت من خنده ای سپرد |
و آن چهره ی سپید تو مهتاب در ربود |
|
روح بلند و پاک تو همچون نسیم صبح |
این کشتی شکسته ز گرداب در ربود |
|
خونت درون سرخرگم گرم موج بود |
تا قلب سرد و خسته ز سرداب در ربود |
|
دستان پینه بسته تو چون ترنمی |
این روح خیس و خسته ز مرداب در ربود |
|
لبهای مهربار تو در گوش من چه کرد |
کز من توان و توش و تک و تاب در ربود |
|
آن صورت مصمم و پرچین نافذت |
هر دم تزلزل از من بی تاب در ربود |
|
هر بار دیده روی مزارت نهاده ام |
بی وقفه اشک، دیده به سیلاب در ربود |
|
هرشب به یاد خوب تو در خواب می روم |
شاید دوباره خواب تو بی خواب در ربود |
مصطفی – 1388/4/9 – به ياد مرحوم پدرم
|
نشتر منه به روی دل پاره پاره ام |
این تکه شکسته بجز غم ندیده است |
|
آتش مزن به جان و تن پر شراره ام |
کین شمع نیم سوخته مرهم ندیده است |
مصطفی – 1388/4/8
|
پرواز کن به سوی ترنم بسادگی |
تا این دل شکسته تو شعله ور شود |
|
لبهای خون گرفته تو بشکفد به شعر |
چشمان غم نشسته تو پر شرر شود |
|
آشفته تر شود دل هر مدعی حسن |
تا از دل تکیده تو بر حذر شود |
|
آسوده تر شود نگه خسته رفیق |
یا خنده های پر شررش بیشتر شود |
مصطفی – 1388/4/7
|
در این سرای خسته دلتنگ |
هردم سکوت موج میزند |
|
این روزهای بی رخ و بی رنگ |
هردم غروب موج میزند |
|
اینجا ز خاک و از دل هر سنگ |
آوای غم بر اوج میزند |
|
زاغان تیره گون بد آهنگ |
بر شهر خسته فوج میزند |
|
هر فرد را شمارش این ننگ |
بیش از هزار زوج میزند |
مصطفی – 1388/4/7
|
بر من ببار ای مه پوشیده در غبار |
باران مهر و عشق دو صد سال انتظار |
|
من ها فرو بریز، درونها ز غم بشوی |
تا فصل سرد ما به وجودت شود بهار |
مصطفی – 1388/4/3
|
قلبم فشرده زین غم نادیده من است |
اشکم بسان لخته ای در دیده من است |
|
ابری سیاه و تیره در اندیشه من است |
این فتنه ها چو تیشه ای در ریشه من است |
|
اشکم ز قلب، خون من از چشم جاری است |
|
|
هنگام اشک نیست که هنگام یاری است |
|
|
اشکم چو خون تازه ز قلبم برون بزن |
ای خشم خفته آتشی در اندرون بزن |
|
ای کشتی شکسته به دریای خون بزن |
آزاده باش و یکسره خود در جنون بزن |
|
اشکم ز قلب، خون من از چشم جاری است |
|
|
هنگام اشک نیست که هنگام یاری است |
|
|
ویران شدست قفل در خانه ام علی |
آتش زدند خانه و کاشانه ام علی |
|
آشفته حال و خسته و ویرانه ام علی |
از ظلم و دشمنیست که دیوانه ام علی |
|
اشکم ز قلب، خون من از چشم جاری است |
|
|
هنگام اشک نیست که هنگام یاری است |
|
|
ای اشک خفته در غم باران فرو نَشین |
خشم نهفته در غم یاران فرو نَشین |
|
ای روح خسته در دل ویران فرو نَشین |
ای دل شکسته در یم ایران فرو نَشین |
|
اشکم ز قلب، خون من از چشم جاری است |
|
|
هنگام اشک نیست که هنگام یاری است |
|
|
جمهور ما ز خانه به تاراج برده اند |
حتی ز خود بهانه به تاراج برده اند |
|
زین بحر غم کرانه به تاراج برده اند |
امید بی کرانه به تاراج برده اند |
|
اشکم ز قلب، خون من از چشم جاری است |
|
|
هنگام اشک نیست که هنگام یاری است |
|
|
ای رند، چون تو بی غم این خاک نیستیم |
ما بهر خلق، دشمن نا پاک نیستیم |
|
هر چند چون تو ابله بی باک نیستیم |
اما بفهم، ما خس و خاشاک نیستیم |
|
اشکم ز قلب، خون من از چشم جاری است |
|
|
هنگام اشک نیست که هنگام یاری است |
|
|
از خشم ما بترس که دیوانه میشوی |
از دشمنان ابله این خانه میشوی |
|
هرچند نزد اندکی دردانه میشوی |
اما بدان که خسته و ویرانه میشوی |
|
اشکم ز قلب، خون من از چشم جاری است |
|
|
هنگام اشک نیست که هنگام یاری است |
|
مصطفی – 1388/3/25