مادر

مادر کلام عشق و صفا و محبت است

مادر سرود معرفت و اوج رافت است

در پای او به حشر کریمان به صف شوند

زیرا که او کریم ترین با کرامت است

در وصف هر کریم به جز یک فسانه نیست

در وصف او هزار، هزاران روایت است

هر کس کریم شد به کَرم مال خویش داد

ایثار او به مِکنت و جان و سلامت است

در خانه ای که مادر از آن رخت بر کشید

شکّر چو مُرّ و هر عسلی بی حلاوت است

گرمای بود اوست که جان بخش زندگیست

هر خانه در فراق و غمش بی حرارت است

یا رب به دوری اش منما هیچگه عذاب

حتی به کافران، که غمش بس مکافت است

در خدمتش به ما همه توفیق ده که چون

بی خدمتی به اوست که همچون شناعت است

این جان ما بگیر و وجودش ز ما مگیر

ایثار جان به خاطر او چون شهادت است

در روز حشر بر نَفَسش اِشفَع ای ببخش

ما را بسی امید در آن یک شفاعت است

مصطفی – 1388/6/18 – تقدیم به سه دوست که مادر خویش به تازگی از دست دادند.

مفروش

ای ساقی میخانه، می را به درم مفروش

این آب حیات ما، بر درهم کم مفروش

تو پیر خراباتی، بر غیر چه می سازی

میخانه حریم توست، ای پیر حرم مفروش

ای خواجه سودایی، مشغول چه کالایی

عیشت غم دنیا نیست، این عیش به غم مفروش

و از دولت دنیایی هیچت نرسد سودی

این دولت عقبا را بر دولت دم مفروش

ای یار که سرمستی از صحبت این یاران

هم صحبتی یاران بر زلف صنم مفروش

شاهد به چه اندیشی، برگوی تو کیشت را

این شاعر مجنون را بر کیش قسم مفروش

جز عشق گناهش نیست این بنده تو شاها

این بنده مسکین را، شاها به کرم مفروش

ما بر تو که دل بستیم، آسوده و سرمستیم

آسودگی ما را بر درد و الم مفروش

مصطفی – 1388/5/29

شعر بی کلام

بر من طلوع می کند این شعر بی کلام

بی وقفه چرخ می ­زند این ذهن من مدام

آرامشم مشوش و آواره می­ شود

یک بیت حکم می ­دهد: آسودگی حرام

طوفان حرفها به سرم حمله می برد

در فکر جلوه می­ کند این غین و زا و لام

هر لحظه مصرعی به دلم نقش می زند

پر می کشد بسوی دلم یار خوشخرام

گویی که ساقیم قدح خالی مرا

پر می کند به نازکی و عشوه ای تمام

در مصرعی به ساقی خود جلوه می دهم

با گوشه چشم نازک و اندام سیم فام

بر وزن بیتها تن من طاقتی نداشت

با این ردیف و قافیه و ذهن بی دوام

آغاز یک غزل به طلوعیست در سکوت

پایان آن غروب تمناست، والسلام

مصطفی – 1388/5/15

دخمه

یک دخمه پر ستاره و یک سینه پر زخشم

یک قلب پاره پاره و یک جام آب چشم

یک کوه پر سکوت و سکونی پر از جمود

یک دشت پر تلاطم و تاریک تر ز وهم

ما جز به یار خویش به کس دل نبسته ایم

امّید وصل او به تماشا نشسته ایم

مصطفی – 1388/5/13

جام بی خبری

از هر خبر که می­ رسد از ره مشوشیم

یک جام، پر ز بی خبری ده که سرکشیم

زان لوطیان بی غم پر گوی دم مزن

شاید که زین خرابه پر فتنه پرکشیم

از سفلگان عافیت اندیش فتنه خیز

ما غرق فتنه ها چو سپندی بر آتشیم

در جام ما به جای می ناب خون مریز

خود در درون فتاده به خون چون سیاوشیم

از دوری نگار پری چهره خسته­ ایم

دیگر غم فراق حضورش نمی­ کشیم

یارب به عزتت برسان آن نگار ما

شاید که جرعه ای ز عدالت به سر کشیم

و ز روبهان خرقه کُش زاهد زمان

ما را رهان که طالب یک یار بی غشیم

مصطفی – 1388/5/1

التهاب خفته

درون سینه من التهاب خفته توست

به هر سکوت، دو صد قصه نگفته توست

برون بریز درون را که دل عیان گردد

درون خنده تلخت غم نهفته توست

مصطفی – 1388/4/13