ریشه در خاک

تو را خواندم،

تو را دیدم

درون خویش پیچیدم،

که من هم ریشه در خاکم،

و اما همچنان تاکم که از غوغای تاریکی درون خویش تابیدست و پیچیدست،

و اینجا از لهیب بی سرانجامی چنان اسپند بر آشوب این آتش

درون خویش می سوزد،

ولیکن در غروب شاخه ها از خاک می خیزد

و شعری از درون خویش می سازد:

که من از خاک بر خاکم

ولیکن همچنان یک تاک بیباکم

وگر آتش مرا سوزد، درون خاک می ریشم و می مانم

و اینجا باز می خوانم

که اینجا خاک پاک سرزمین ماست،

ایران است، ایران است

و بر هر ذره از خاکش سرود عشق بنوشته ست

و هر یک ذره خود را این چنین خواند:

“منم رستم، منم آرش، منم اسفندیار یل، من از بهرام و گودرزم،

من آن آهنگری کو پوستینش کاویانی شد،

منم آن رعیتی کز شاه و شاهنشه برای یکه فرزندش بهای علم می خواهد،

من از افکار بیرونی، من از چشمان کاشانی، من از دستان عطارم،

منم از سینه ی سرباز ایرانی که تنها در کنار رود سیحون با مغول جنگید و در خون شد

منم از خاک بو مسلم،

من از آن زابلی لیثم،

من از حلاجِ بر دارم،

من از صوفی، من از عارف، من از هر دین و هر مذهب

و از زرتشت و از صدرای شیرازم،

و من،

از حنجر استاد آوازم،

سر انگشتان یک سازنده ی سازم،

ز دستان هنرمندان قالی باف در کرمان،

من از یزدم،

من از سعدی و از سلطان شیرازم،

و از فردوسی طوسم،

که با سرپنجه شعرش حماسی مردمی چون شیر می سازد،

ولیکن ذره ای از ما نمی بازد،

من از اجزای مولانا و از تبریز پر شمسم

و من هم ذره ای از جسم پروینم،

من از قربانی فین و من از مردان شهریور

و از هر کودک خونین خرمشهر و اهوازم،

من از همت،

من از سردار کردستان و از مردان مرد آذرستانم، … ”

و من اینجا درون خاک این سامان بی سامان،

نمی بینم بجز بودن، بجز بودن،

بجز ماندن، بجز ماندن،

بجز امید را خواندن و جز اهریمنان بد سگال ریشه ها راندن

من اینجا در کنار ذره های خاک، این الماسهای رنگ رنگ سرزمین خود،

بجز بودن نمی بینم، بجز ماندن نمی دانم، نمی خوانم،

و دیگر بار می گویم که اینجا ریشه در این خاک و خود ز این خاک پر تاکم.

مصطفی -1388/11/4

ادای احترام به شعر ریشه در خاک مرحوم فریدون مشیری

مبتلا

پر می­‌کشد دوباره دلم سوی کربلا

وای از دلی که گشته به عشق تو مبتلا

مصطفی – 1388/9/2

ابر مُشکبار

باران ببار بر سر این برگ زرد و زار

با قطره های خاطرۀ سبزی بهار

این اشکهای ابری چشمان ما بشوی

با گریه های پر نفس ابر مُشکبار

یک جام، قطره قطره مِی خون خود بریز

بر خاک تشنه کام درختان مرغزار

مصطفی – 1388/8/6

پاییز

پاییز و رقص شاخه و جنجال برگها

پاییز و پیشتازی باران رنگها

پاییز و فصل تردی احوال روزگار

همراه دل شکستن آوای زنگها

پاییز و کشتزار زراندود تشنه کام

همراه رقص خوشه به قیقاج داسها

پاییز و مهربانی دستان آفتاب

بر صورت سَمَر زدۀ سبزه زارها

پاییز و دشتهای پر از باد و موج زرد

با سوز سرد زمزمه در بوته زارها

پایان حکمرانی اَمرود و سیب سبز

آغاز سرخ خندۀ شیرین نارها

پایان آخرین رمق گل به بوستان

با کوچ پر ز غصه و اندوه سارها

پاییز، پر ز خنده و شادی کودکان

همراه جیغ منقطع جمع زاغها

پاییز و محو خاطرۀ سبز از زمین

آغاز استحالۀ زرّین باغها

پاییز، رقص خوشۀ گندم، سرود باد

پاییز و بزم پرکشش خرده ابرها

سستی مهر بار طلوع سحر گهی

سنگینی غروبِ بهنگام عصرها

پاییز فصل شور و سبکبالی منست

در خلوت سکون زدۀ شب چراغها

ای کاش یک دمی ز حجابت برون شوی

تا بشکند چراغ حیات فراقها

مصطفی – 1388/7/18

مرگ ستاره همره بیداد می­ شود

در پشت هر سکوت من این داد می ­شود:

مرگ ستاره همره بیداد می­ شود

هرشب که تیشه – غمزۀ شیرین کوه ریز

یک کوه تفته بر دل فرهاد می ­شود

مهتاب در سکوت پر آشوب آسمان

آبستن شکستن فریاد می ­شود

آرامش سکوت که آتش فشانی است

چون فرودین به گرمی مرداد می ­شود

اسفند سرد سیر شکفتن به هُرم تیر

قربانی سرودن خرداد می­ شود

هر قطره قطره اشک یتیمان روزگار

چون آتشی به گلبن شداد می­ شود

این داغ های غمزده در سینه های ما

پایان سرخ کورۀ حداد می­ شود

می­ بینم این طلوع سپیدار وار تو

­بر داد و دید منتظر امداد می ­شود

مصطفی – 1388/7/9

یک جام باده نوش و به پیمان ما نشین

یک دم بیا و بر سر مِی – خوان ما نشین

یک جام باده نوش و به پیمان ما نشین

از غم کناره گیر و شعف بی کرانه جوی

فتّانه شو به مرکب ایمان ما نشین

ای چون طبیب حاذق ما روی خوب تو

با مرهمی ز غمزه به درمان ما نشین

از شاهدان شهره سراغی ز ما مگیر

در کنج عزلت آی و به دامان ما نشین

ما را که قصر و ملک سلیمان نشد و لیک

در این خرابِ بی سر و سامان ما نشین

دیگر مَکِش کمان کمان ابرویت بیا

چون خنجری به قلب پریشان ما نشین

ما را دگر به دوری تو طاقتی نماند

نومیدی ام ببین و به حرمان ما نشین

آی آخرین زمان فراقم ز تن دمی

بر بسترم چو شاهد پایان ما نشین

مصطفی – 1388/7/1 – تقدیم به علیرضا صابری انصاری

انتظار

این چشم ما نظاره گر انتظار توست

دائم به جستجوی تو و بی قرار توست

هر شب به یاد وصل تو بیخواب می شود

آشفته حال و اشک فشان غمگسار توست

مصطفی – 1388/6/23