شوخی با شعر حضرت حافظ

«گفتم غم تو دارم»، گفتا کدام غم را!

«گفتم که ماه من شو»، گفتا گرفته ما را

«گفتم ز مهرورزان، رسم وفا بیاموز»

گفتا اگر صدیقی، معنی کن این وفا را

«گفتم که بر خیالت، راه نظر ببندم»

گفتا که گشت ارشاد، بسته ره نظر را

«گفتم که بوی زلفت، گمراه عالمم کرد»

گفتا که کنده یک-یک مامور زلف ما را

«گفتم خوشا هوایی، کز باد صبح خیزد»

گفتا هوای ناپاک پر کرده شهرها را

«گفتی که نوش لعلت، ما را به آرزو کشت»

گفتا مگو که قاضی، حد می‌زند شما را

«گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد»

گفتا نوای جنگی کر کرده گوش ما را

«گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد»

گفتا خموش! ساکت! گشت آمده نگارا

مصطفی – 1398/04/09

بی تو غم افزاست شراب

شاهدی گفت به میخانه که دنیاست شراب

آب حَیوان طلبی؟ ز عالم بالاست شراب

عهد ما با لب شیرین دهنان خوش بادا

ساقیا جام دگر ریز که زیباست شراب

پیر میخانه دمی گفت به آهی پر سوز

ای صنم بیش مگو، حیله‌ی دنیاست شراب!

این جهان جز غم هجران ندهد هیچ متاع

با چنین تاجر ناسوده چه سوداست شراب

گر که معشوق به بر آمد و هجران طی شد

جام برگیر و بنوش آن که مسیحاست شراب

ای صبا از منِ دل خسته به معشوق بگو:

«که طبیبا دمی از وصل تو ما را ست شراب

عهد کردم که دگر بی تو نگیرم جامی

شادی افزا نبود بی تو، غم افزاست شراب»

مصطفی-1398/03/29

خسته از تمنا

خسته‌ام، خسته از تمنایت

جستن چشمهای زیبایت

خسته از طعنه‌های بی‌حاصل

از رقیبان ناشکیبایت

خسته از غرق چشمِ بر راهم

در هجوم سرشک دریایت

بی تو باز این بهار پاییزی ست

سودی او را نکرده سودایت

بلبلی خوش نوا به آواز است

بی نوا همچو ما به رویایت

باز رفت این بهار و نآمده‌ای

رفته عمری بهار در پایت

پیش از آن دم کَاَجل ستاند جان

بینم ای کاش قدّ و بالایت

چه شود بخت من دهد دستی

دزدکی بوسه‌ای ز لبهایت

مصطفی – 1398/03/27

یک روز عادی در تهران

بالاخره از ترافیک قبل از خروجی رسالت آزاد شدیم و راننده با حرص زیاد می‌خواهد از پدال گاز انتقامش‌ را بگیرد!
سمت راست ماشینی بطور عمودی نصف خروجی رسالت به صیاد شمال را بسته است! فکر می‌کنم که: عجب! پلیس چرا اینطوری خروجی را محدود کرده که خانمی از ماشین پیاده میشود! و سر تا ته ماشینش را نگاه می‌کند!ای وای انگار اتفاقی افتاده و ماشینها با احتیاط از کنارش وارد صیاد شمال می‌شوند! خدا رو شکر به نظر صدمه جدی ماشین نخورده است.
یک پرشیای سفید با صدای زوزه موتورش از کنارمان رد می‌شود و چهره آقای راننده شبیه کینه جویانی ست که از انتقام سیر نشده‌اند. راننده ما اما انگار سیر شده و به آرامش رسیده است!
به نزدیک خروجی صیاد به همت غرب که می‌رسیم، ترافیک همه را از نفس انداخته است. پراید سفیدی پهلو به پهلوی ما از نفس افتاده! دو خانم جلو نشسته اند و یک دختر بچه‌ی عینکی پشت راننده با تعجب به ما نگاه می‌کند. سعی می‌کنم با لبخندهای الکی حواسش را پرت کنم!
نگاه متعجبش روی من افتاده است!
عینک کوچک صورتی رنگ، دندانهای سفید خرگوشی و چشمان باز متعجب، و صورتی که گاهی به لبخند نزدیک می‌شد، اما با مسابقه ماشینها باهم گاهی از ما جلو می‌افتاد و گاهی عقب و تلاشهای من که بی ثمر باقی میموند. دوباره در تلاقی بعدی تلاش مذبوحانه من برای تولید لبخند روی اون صورت بامزه شروع می‌شد!
کمی جلوتر دو نفر آقای محترم کنار دو ماشین مماس شده به هم در حال کتک کاری بودند که آقای لاغرتر با یک فن لنگ آقای دیگر را خاک کرد! و من در تعجب هنر هندسه این دونفر بودم که چطور به این خوبی قضیه مماس کردن یک پراید و یک ال نود را به این خوبی اثبات کرده بودند!
از کنارشان که رد شدیم تازه در رمپ ورود به همت افتادیم.
آب پاش‌ها در حال سیراب کردن چمن های دو طرف بودند و نسیم خنکی هرم گرمایی ترافیک را از چهره ما فراری می‌داد! ماشین دخترک از ما عقب افتاده بود و پروانه‌ها در چمن های خنک اطراف در رقص و پایکوبی بودند!
درست قبل از ورود به همت سرکار استوار دوم پلیسی ما را نگهداشت و ماشین دخترک پهلو به پهلوی ما رسید!
نسیم خنک، نوازش شیرینی داشت که می‌خواستم سرم را از پنجره بیرون ببرم و در حال حداکثر لذت از نسیم، از پلیس هم بابت این توقف تشکر کنم!
پلیس اجازه حرکت داد و از ماشین دخترک جدا شدیم! و آقای راننده به سبک مایکل شوماخر راهش را از میان خودروها به روش عصای موسی باز کرد.
 
مصطفی – 1398/03/08

نازک خیال

آرامتر به روی دلم پای خود گذار

یا مرهمی به زخمی بر جای خود گذار

هر شب به سیل اشک شوم غرق خاطرات

ای ناخدا کرانه به دریای خود گذار

من دل خوشم به خاطره‌ای از خیال تو

پا بر خیال مست تماشای خود گذار

صبرم رمیده، سرو چمان با نگاه لطف

وقعی به ورشکسته ی سودای خود گذار

نازک خیال گشته‌ام از بس نیامدی

وهمی مرا ز غمزه ی زیبای خود گذار

در انتظار دیدن روی توام، گهی

پایی برون ز پرده و شولای خود گذار

درویش و ژنده‌، سائل و آواره‌ام، ز وصل

قدری صله به ژندِ تمنای خود گذار

مصطفی – 1398/02/22

امن یجیب خوانده

« درویش سرسپرده ی خوان تو ای صنم

در حسرت شکار لبان تو ای صنم»

اشکی به چشم و چشم به راه تو منتظر

تن با وی است و جان به جهان تو ای صنم

امن یجیب خوانده‌ی بر چشم شوخ تو

هرگز نشد حریف کمان تو ای صنم

صبرش فسرده در غم و هجرانت ای طبیب

درمان و درد هر دو نشان تو ای صنم

در انتظار وصل،‌ سپندی بر آتش است

نار است و آب، دیدن آنِ تو ای صنم

روز الستِ بی تو زمان هم غروب کرد

خوش آن دم طلوع زمان تو ای صنم

بیت اول از حامد حسینی نژاد عزیز ، البته با کمی تصرف از جانب بنده

مصطفی – 1398/1/18

ما خسته‌ایم از روبهی

ما خسته‌ایم از روبهی، روباه هم خسته ست

از آه و درد و رنج ما هر آه هم خسته‌ ست

انقدر اینجا پر شده از تازه دورانی

درویش و بازرگان و لات و شاه هم خسته ست

دنیا پر از جمعیت پر مدعای دین

از دست اینها دین شان ولله هم خسته ست

از بس که با اعمالشان دنیا پر از حیله ست

ابلیس و فرعون و کلیم‌الله هم خسته ست

خورشیدِ رسوا کردنِ این خیل تاریکی

بر ما طلوعی کن که از شب ماه هم خسته ست

در انتظارت چشم ما بر راه ابری ماند

از این همه چشم انتظاری راه هم خسته ست

مصطفی – 1398/1/14