بوالهوس

اگر به سینه ز این عمر مانده یک نفسم

وصیتی ست مرا جمله یار و اهل و کسم

جز آستانه این خانه بسترم نکنید

مباد نشنود این گوش بانگی از جرسم

تمام عمر نشد کام گیرم از نگهش

دعا کنید نماند دگر به دل هوسم

ز سوی قبله دمی روی من مگردانید

مباد در دم آخر به وصل او نرسم

به روی سنگ مزارم ثنای یار زنید

که در طریقت عشقش زیاده بوالهوسم

خدا کند که رسد آن زمان به بالینم

به بوسه اش برهاند مرا از این قفسم

مصطفی – 1391/1/31

شعر سادگی

از کوچه های پر تپش خنده های تو

آسانترین نگاه سبکبال خواندنی ست

در گوش من تو باز بخوان شعر سادگی

کین شعر ساده در دل آشفته ماندنی ست

مصطفی – 1391/1/26

خاطر آشفته

دوش چون خاطرم آشفته ز اندوه تو بود

یک دم این خاطرم از خواب نمی خواست غنود

غم هجران تو و شرح فراقت همه عمر

در خیال من رنجیده سخن خامه سرود

اشکهایم نگران رخ سودایی توست

شود آیا که در این معرکه سودایم، سود

گوش من از سخن و خنده هر سفله نکرد

گذری تا که رسد باز ز تو گفت و شنود

خاطرت هست که از روز ازل در طلبم

گنه ام چیست که آن غمزه دلم را بربود

انتظارم قدح صبر کشیده است به سر

آتشی در دلم افتاده پر از شعله و دود

ساقیا حال من و باده ی صهبایی وصل

حالیا ساغری از باده رسان بر من زود

کاش این وصل بر این عاشق شوریده رسد

بر هر آن کس که به وصلت نرسیدست درود

مصطفی – 1391/1/14

بانگ چاووشی

به صبح و شام، خم و خواجه و فراموشی

نصیب ما ز فراقت، می است و خاموشی

در این بهار طبیعت، شکوفه زد غم تو

چه چاره است مرا، اشک و آه و غم پوشی

دگر شراب غم افزاست، چاره ای ساقی

مر این خمار پریشان، چه چاره، مدهوشی

منم غلام حبیبی، که صاحبش گم شد

ببر دیار غریبان  مرا، که بفروشی

تمام عمر نشد، بوسه گیرم از نگهت

نشسته ام که رسد، از تو بانگ چاووشی

خوشا دمی که وصالت رها شود ز فراق

در آن زمانه من و بزم گرم خم نوشی

مصطفی – 1391/1/9

شکوفه شو

بهار شد دمی از آستانه بیرون شو

چو بلبلان غزل خوان باغ، مفتون شو

رها کن این همه غم پشت سال پارینه

سماع کن به تقلای سار و مجنون شو

شکوفه شو، سره شو، سار شو، قناری شو

ز شادی و طرب نوبهار مشحون شو

ترانه پر شده در آسمان دشت و دمن

چو خنده سحری لاله وار گلگون شو

به خنده می طلب از روزگار حقه خویش

بسان دخترکی پر شرار میگون شو

اگر کم است محبت در آسمان رفیق

بیا و بر دل آن گلعذار کارون شو

ببین که جمله آفاق در دگرگونیست

در این بهار دگرگون، دمی دگرگون شو

مصطفی – 1391/1/5

به یاد تو

 

رها كردي مرا با كوهي از يادت،

فراوان خاطرات شور و شيدايي

رفاقت، شادمانيها، سرود مهربانيها، خروش نوجوانيها

مرا آسوده در دنيا، درون خرمن غمها رها كردي

درونم از فراق تو بسان هيمه در کوران این غمخانه مي سوزد

از آن روزي كه از آغوش من رفتي

درونم خالي از شور است و شيدايي

پر از غوغاي تنهايي

و مملو از سرود ناشكيبايي

من از آن لحظه خالي از رفيقم،

خالي از عشقم

نمي بارد دگر بر قلب من باران چشمانت

نمي بارد،

تو را از دست دادم در غروب تلخ و سخت نيمه ی اسفند

درونم تلخ مي سوزد به ياد خلوت معصوم چشمانت

صدايت همچنان در روح من پيچيده مي رقصد

و من هر بار غمگينم

بيادت هست ياد من

در آن صبحي كه باران موج ميزد در طلوع نور سنگرها، شكاف كوه كردستان

كه باران روحمان را تازه مي كرد از نوازشهاي شبنم گون

كنار هم بدور سفره هم ميهني ها، لقمه مي خورديم

ز ناني كز دگر اقصاي ايران بود و گويي خاك ايران بود

چه شيرين لقمه اي كز عشق و ايمان بود

و از دستان پر رنج كشاورزان گيلاني، خراساني، لرستاني و زنجاني ويا هر گوشه اي از بحر ايران بود

نمي دانم ولي گويي درون نان صدايي بود و ما را اين چنين ميخواند

الا آرش دليران، اي جوانان وطن، خوش باد كام و نام و جان هاتان

بكوبيد اين سر ضحاك خونخوار وطن كش را

بتارانيد دشمن را، بسوزانيد فكر هر تجاوز سوي ميهن را

و ايران را، كنام نره شيران را رها سازيد از چنگال كفتاران مردم كش

و گويي مرد و زن همراه ما بودند همه ايرانيان با هم

و گويي ما چنان آرش براي مرزباني از حريم پاك ايراني

به سوی قله مردانگی با عشق می رفتیم

و ظهری آمد از پایان صبحی خیس و سرما خیز

و من در خواب

فرو رفتم درون غفلت شولای خاموشی

چه سخت آسوده خوابیدم

و تو آرام سوی قله می رفتی

که بهر تیر آرشها بسازی سنگر مردانگیها را

و من در خواب بودم، خواب بي وقتي

که ناگه انفجار و آتشی خاموش

و سوز ترکش خمپاره در پهلوی سربازی

تو رفتی سوی مجروحان به یاریشان

ولیکن دشمنت نامردمی را جمله از بر بود

صدای انفجاری دیگر و خاموشی مطلق

نصیب تو به پاداشت فقط یک تکه ترکش بود و دیگر هیچ

نصیب من فقط یک لحظه غفلت، عمری از حسرت

و می سوزد دلم در حسرت آن ترکش تقدیر

و من یک عمر در تقصیر آن تقدیر خواهم سوخت

و بر روی مزارت اشک را با اشک خواهم دوخت

کجایی ای رفیق لحظه های سرخوشی هایم

چه تلخ از دست رفتی و مرا تنهاتر از تنهاییم کردی

نبودم من به همراهی در آن پرواز خونبارت

و تنهایی چنین پاداش تلخ آن نبودن بود

بودن بود

با دنیای تنهایی

جهانی بی شکیب از بی رفیقیها

چه تلخ است این نبودنها و بودنها

و سخت است این چنین آسوده بودنها

که بی همراه بودن رسم یاری نیست

آری نیست

آری نیست

آری نیست…

به یاد دوست و همکلاسی شهیدم علی اصغر انگوتی که چگونه بودن را به من آموخت.

 قسمتهایی از این شعر قبلا در شعر به یاد رفیق  آمده است.

 مصطفی -1390/12/13

 

باور کن

 

نگاه غم زده ام را به مرهمی تر کن

بر این نگاه من خسته عشوه کمتر کن

سراب روی تو همراه انتظار من است

شرابی از خم وصلت نصیب ساغر کن

دگر مرا نه به میخوارگی دوایی هست

مر این خمار طبیبا دوایی دیگر کن

دلم ز طعنه این جمع مدعی خسته ست

به یک کرشمه، دلم را ز خستگی در کن

مرا نه طاقت هجران و دوریت ماندست

بیا و بر سر این طاقتم دمی سر کن

شنیده ام که ز ما یاری تو باور نیست

وفای عهد تو در خون ماست، باور کن

مرا ز روز ازل مهر یاریت زده اند

شهادتی و گواهی ز حی داور کن

ز سیل ظلم، جهان غرقه در غروب شدست

به قطره ای ز طلوعت شکفته خاور کن

 

مصطفی – 1390/11/13  نهم ربیع الاول