هنوز بهار

چنگ بر من مزن ای غم که بهار است هنوز

موسم عاشقی و صحبت یار است هنوز

آسمان محفل مرغان غزل خوان ماندست

بر زمین بزم سراسیمه ی سار است هنوز

شاخه دُردی کِش انبوه گل و سنبل و برگ

غنچه مشغول دعا در حق خار است هنوز

نارون زلف پریشان به هم آغوشی باد

رقص با باد سحر رسم چنار است هنوز

دشت مست از نفس سبز چمنزار و ولی

تشنه ی گریه ی هر ابر خمار است هنوز

گرچه دامن کش هر میوه درختیست ببین

باغ پر عشوه ی هرغنچه ی نار است هنوز

چشم نرگس نگران رخ رنجیده ی سرو

لاله مشغول تمنای تبار است هنوز

عاشقان در پی معشوق خود این فصل شدند

ساقی اما نگران تو نگار است هنوز

مصطفی – 1391/3/26

غزل مسکین

بیا بیا که غزل بی تو سخت مسکین است

دل تکیده ی ما بی فروغ و غمگین است

سرود بی تو تماشا ندارد از دم صبح

طلوع صبحدمانم چو عصر آدین است

غروب کرده تمنا درون اشک فراق

مرا ز هجر و غمت روزگار و آئین است

بیا که بی تو به جان آمدست این دل و جان

دو چشم منتظرم خونفشان و خونین است

به شور می شوم آن دم که می دمد هوس ات

که وصل روی تو فرهاد واره، شیرین است

دلم که در طلبت بی بهانه مجنون است

غمت که بر دل من ماندگار و سنگین است

مرا دلیست که مشتاق جلوه ی رخ توست

کرم نما و فرود آ که خانه بی کین است

به آتش دل ساقی شراب وصل رسان

که با وصال تو  عمری فراق نوشین است

مصطفی – 1391/3/18

ذهن پریش

ساقی از ما مطلب عقل و صواب و سر و کیش

جای عشقت همه را داده بُدم پیشاپیش

طعم آغاز غزل شیوه ی شهرآشوبی ست

پر کن این ساغر ما از می مردافکن خویش

ز من از مذهب و مسلک سخنی هیچ مپرس

مرهم عشق رسان بر دل آشفته ی ریش

جامه ی زهد بر این تن چو نشد اندازه

بر در میکده ات باخته ام آن را پیش

بی تو این مدعیان خطبه ی فُرقَت زده اند

این سخنها زده عمری به دل و جانم نیش

همه شب تا به سحر خواب حریف تو نشد

سر زلف تو مرا کرده اسیرت کم و بیش

ساقی از منزل معشوق نشانی برسان

رحم کن بر تن رنجورم و این ذهن پریش

مصطفی – 1391/3/10

نگاه خیس

نگاهم خیس و اشکم خشک و پنهانخانه طوفانی

بر این خلوتگه خاطر، تو مگذر گر مسلمانی

به هر سو خیره ام، هر دم نگاهم در پی چشمش

ز یاران طعنه می آید که چون شد حال روحانی

در این دیر مغان یاران، در آشوبند و سرگردان

مرام و مسلک ایشان، پریشانی و حیرانی

سر کوی سبکبالان، پریشان حال و در رنجم

کجا شد کوکب وصلی، که رهبر بود و رحمانی

بزن مطرب در این محفل، به یاد عشق بی حاصل

که سوزد جان و سوزد دل، بر این تار خراسانی

مران ما را از این خانه، کجا شد پیر میخانه

نه ساغر ماند و پیمانه، نه آرامی نه سامانی

منم سرگشته ی کویش، دلم دیوانه ی مویش

خدایا در رسان بویش، که باز آید به تن جانی

وگر قسمت نخواهد شد، وصال یار محبوبم

مرا صبری عطا فرما، چو آن ایوب کنعانی

مصطفی – 1391/3/7

عمرم گذشت و طی شد عشقم هنوز باقی

“عمرم گذشت و طی شد، عشقم هنوز باقی”

اِسقی مِن الوصالک، اِرحم لاشتیاقی

آتش زدی به جانم، ای روضه الجنانم

اُنظر اِلی النَّزاری و الحزن لافتراقی

از هر طرف که رفتم، جز این سخن نگفتم

نَبِّا من الحبیبی، یا کل من رفاقی

دلبسته ی تو هستم، از بوی عشق مستم

قلبی لکم مهیا، ارجع علی رواقی

عالم به انتظارت، تا طی شود قرارت

اَن جئتَ یا طبیبی، تشفی لنا شقاقِ

دل از رقیب خسته، طرفی ز کس نبسته

اِفتح علیّ قلبک، اقبلنی و العلاقی

شعرم به آخر آمد، عشقم به سر نیامد

ان متّ فی هواک، لیست من الاَلاقی

مصطفی – 1391/2/30

تضمینی بر مطلع غزل 588 سعدی

ناله ی جانکاه

خسته ام از شهر و از هوای پر از آه

خسته ام از هر خبر که می رسد از راه

خسته ام از آتشی که شعله ندارد

در پس چشمان پر ز ناله ی جانکاه

از سخنانی که روز و شب شده آوار

بر سر این مردمان مانده ی در راه

سفره ی همسایه گان قصر تباهی

پر ز خوراک و طعام سفره ی هر شاه

گریه فرزند و اشک همسر دربند

شادی شادی خوران پست تر از کاه

خواری مردان مرد خطه ی شیران

حشمت بی مایه گان بد دل و بد خواه

این سخنان درشت بی سر و سامان

می فشرد قلب و جان هر دل آگاه

زمزمه ای می رسد دوباره به قلبم

کاش بیایی و برکنی تو به ناگاه

جمع بساط دغل فروشِ دغل باز،

ظلمت این ظلم شب به نور خود ای ماه

مصطفی – 1391/2/20

سطور دل

آرام و خوشخرام بسویم روانه شو

بر خاک تشنه کام دلم چون جوانه شو

پاییز بر سطور دلم خیمه کرده است

در این خزان شعر و سخن چون ترانه شو

عشقم شکسته در تب آشفته حالیت

کشتی شکسته ای چو مرا هم کرانه شو

آتش بزن به هیزم سرد نگاه من

وآنگه بیا و بهر دلم آشیانه شو

این روزگار تلخ بهای فراق توست

با وصل خویش در دل ما جاودانه شو

هر دم رقیب بد هوسی طعنه می زند

لختی بر این خرابه نگارا بهانه شو

ما را شراب تلخ خرابات می دهند

شیرین کن این جهان، بحضورت فسانه شو

مصطفی – 1391/1/31