مشتعل

به هر جهت که نگاهم وزید دیوار است

عجب، هر آنکه سلامم ندید بسیار است

منم که مشتعل شعله های خشم دلم

دلم ز هرچه به عقلم رسید بیزار است

نگاه من ز هر آن خفتی و خواری، خلق

که بی دلیل به جانش خرید غمبار است

نگاهبان توانم به پای منفعت است

نگاه دار من از هر پلید بیمار است

شکایت از که برم پیش پیر زهد فروش

که هر که برد و ملامت کشید بر دار است

کجاست مژده ی پایان انتظار و فراق

هر آن ز وصل رساند نوید سردار است

بیار ساقی از آن خمره های مرد سِتان

سرم هنوز به گفت و شنید هشیار است

زبان به هزل و تغزل دوباره آلودم

مگیر خرده که این نا امید خمّار است

مصطفی – 1391/11/15

صبح

صبح رسیدست و باز، ما همه اندر شب ایم

گرچه پر است آسمان، ما همه بی کوکب ایم

شب همه شب بی قرار، دم همه دم بی بهار

کین دم تاریک و تار، منتظر ثاقب ایم

سر متعلق به اوست، جان متفرق ز دوست

گر چه که دل غرق اوست، ما همه جان بر لب ایم

مدعی عشق و شور، لیک به وقت ضرور

رو به عدو سنگ پشت، پشت به او ارنب ایم

چهره چنان بایزید، خرقه ی “هل من مزید”

لیک به گفت و شنید، حیله گر و ثعلب ایم

در پی زهد علی، نادی عرفان، ولی

بر هوس منجلی، رام چنان مرکب ایم

ساقی بر ایمان ما، کن دمی از جان دعا

ما که در این مدعا، اول هر یا رب ایم

پیک وصالی رسان، تا نرود تن ز جان

چون ز غمش هر زمان، سوته دل و در تب ایم

مصطفی – 1391/10/10

زیر باران

زیر باران نگاه باید شست

از غم و اشک و آه باید شست

دل به دریای سادگی افکند

ابر از روی ماه باید شست

لذت از آفتاب باید برد

دلق خود هر پگاه باید شست

دستها را گشود بهر طلب

چشمها را به راه باید شست

عاشقی را دوباره باید دید

دیده از هر گناه باید شست

روزگار ار چه شد سپید و سیاه

از سپیدی سیاه باید شست

زندگی را دوباره باید چید

از وزیر و ز شاه باید شست

دوستی بی کلاه باید خواست

یا که هر دم کلاه باید شست

ساقی این شرم را به حرمت دوست

از من روسیاه باید شست

مصطفی – 1391/9/27 – تقدیم به علی تشکری و سام فرخی

رویای نگاه

باز رویای نگاه تو و سودای غمم

خرمن سوخته ی جان صراحی طلبم

باز “غم خاطره ی” یاد تو و دلبریت

عشق ناکام من و شعله ی خاموش دمم

ساغری پر ز تعلق به کفم در همه عمر

صحبت دوری تو ساخته این پشت خمم

بی گمان غمزه ی تو مرهم زخم دل ماست

من که بیمار نگاه دل تو بیش و کمم

خسته ام، دل زده ام وعده ی دیدار چه سود

این همه وعده ی بی حاصل تو داده رمم

دگرم خسته ی بیهوده نمی خواهم سوخت

آخر از روز ازل در غم تو غرق تبم

ساقی این دست من و زلف نگارین وصال

برسان غنچه ی وی لحظه ی آخر به لبم

مصطفی – 1391/08/20

خانه ای خواهم ساخت

خانه ای خواهم ساخت

در کنارش گل سرخ

صورتش رو به سپیدار سکوت

پشت آشوب سراسیمه ی سار

محو در خرمن بی حزن و فراق

از میانش رودی

جاری و زنده روان

سوی آمال و دل کودکیم

لحظه ی کوچکیم

خانه ای خواهم ساخت

پشت یک سرو بلند

زیر ابری که نگاهش جاریست

روی هر برگ که با سبزه تلاقی دارد

کلبه ای خواهم ساخت

پشت هر پنجره اش عطر سحر

با تبانی نسیم

شعله بر خنده زند

و غم هر که بخواهد، شکند

کلبه ام با ترک بغض، ترک بردارد

و به هر شادی دوست

ساده با خنده تبانی بکند

مزرعی، باغچه ای

گوشه اش خانه ی گرم گل سرخ

در کنارش حوضی

ماهیانش همه لبخند به لب

گرم شوریدن بر پروانه

ارغوان گوشه ی دیگر در باد

بال در بال کبوتر در خواب

دور تا دور، پر از تبریزی

بین آنها صف یکپارچه ی توت و تمشک

و درون دل آن گندمزار

سبز در سبز بهار

زرد در زردی پاییزی نار

گوشه ای هم سیبی

تا به هنگام بهار

عطر خندیدن قمری بتراود ز نسیم

گرم در گرمی این باغچه ی کوچک عشق

خانه ای خواهم ساخت

همه از جنس بلور

که در آن خاطره پنهان نشود

و غمش

زیر دستان نوازشگر مهر

به غزل آویزد

به دل مثنوی ساده ی خود بگریزد

مست در مستی بیت

قدحش پر ز خُم قافیه ها

خانه ای خواهم ساخت

دلش آیینه ی خندیدن صبح

تنش از جنس بلور

در تماشای بهار

بی قرار

تا که شاید خبری آید از آغوش نسیم

ز تو ای روشنی چشمه ی شور

و بیایی ز دل خاطره ها

از دل پنجره ها

و بریزی دم عیسایی خویش

بر تن خفته ی هر حنجره ای

بر دل خسته ی  هر فریادی

بال در بال نسیم

دست در دست بهار

خانه ای خواهم ساخت

سر راه خبر آمدنت

ای خرامیدن صبح

خانه ای خواهم ساخت

بوی بودن بدهد

بوی ماندن بدهد

بوی خندیدن هر جلوه ی خوب رخ تو

خانه ای خواهم ساخت

خانه ای خواهم ساخت

مصطفی -1391/07/15

به احترام سهراب سپهری

روز پاییز سلام

روز پاییز سلام

دیشب انگار به هر شاخه طراوت بارید

باز باران خندید

صبحدم بوی خوش تازه نسیم

بر مشام سخنم باز دمید

باز باران بارید

روز پاییز سلام

سحر خنده ی خورشید سلام

رنگها پنجره بر چهره ی باغ

با طرب ساخته اند

با ترنم ز نسیم

گوش کن سهره نوازش گر هر خنده ی صبح

زخمه بر تار اقاقی زده است

باغ آواز تبانی خوانده ست

با دل فاخته ها

با دل زاغچه ها

بزم بالیدن هر خش خش برگ

زیر پای نگه رهگذران می آید

بزم پایان خرامیدن برگ

زیر هر شاخه به پاست

دست در دست نسیم

با سماعی که در آیینه ی مرگ

جلوه ی چرخش یک زندگی است

برگها رقص تلاقی دارند

آری انگار نه انگار تباهی دارند

باز پاییز رسید

باز باران بارید

 و هنوز

چشم من منتظر

بارش هر خنده ی توست

باز باران بارید

باز هم پاییز است

روز پاییز سلام

مصطفی – 1391/07/08

آشوب نگاه

دیشب انگار صدایم کردی

در لهیب تب آشفتگیم خندیدم

و به آرامی یک واحه ی سبز

در دل سرد کویر

با ترنم جاری

گرم آن عمق نگاهت ماندم

و تو نیز

پر هیاهوی تلاش و پر از انبوه قرار

نافذ و خسته و رنجیده و گرم

باز با من بودی

باز با هم ماندیم

.

کاش یک بار دگر

در فراسوی نسیم

دست پُر چین تو باز

صورت غم زده ام را به تماشا طلبد

گرم آشوب نگاهت شده ام

.

و تو ای روشن دل خسته بیا

این دل تنگ مرا

با نگاهت برهان

با صدای نفس خنده ی خود باز بخوان

باز هم باز مرا

باز با خنده بیا

باز هم باز بمان

باز هم باز بمان…

مصطفی – 1391/07/02