عشق نهان

ما گرچه در این بادیه دیوانه و مستیم

بر عهد تو ای عشق نهان، فاش نشستیم

ساقی سر سودای غم هجر تو با وصل

شرط همه ی عمر و جوانیست که بستیم

از زلف کمندت صنما در همه ی عمر

در دامگه عشق تو از روز الستیم

جز جام تمنای تو در دست نداریم

جز با می مردافکن تو عهد نبستیم

لب بر لب جام می وصلت ننشاندیم

لیکن قدح صبر ز هجران نشکستیم

در خانه و میخانه غریبیم و پریشان

هرگز ز فراق رخت ای دوست نرستیم

هر دم که صبا نفحه ای از بوی تو آورد

آواره و خمّار پی کوی تو هستیم

گر حكم کنی معتکف دیر مغانیم

گر اذن دهی جز سر زلفت نپرستیم

ما هم به تمنای وصال تو چو ساقی

از هر دو جهان رسته، ز عشقت نگسستیم

یک بوسه از آن غالیه دان ده که غزل را

بر وزن لب و غمزه ی تو قافیه بستیم

مصطفی – 1392/2/22

ادرکنی

حجاب خود شده ام ای نگار، ادرکنی

در این خرابه و با حال زار، ادرکنی

خراب چشم خمارت هنوز مانده دلم

در این زمانه که در مانده کار، ادرکنی

به جز الست که در دل خیال روی‌ات بود

نجسته ام خطی از روی یار، ادرکنی

خزان ما به زمستان رسید و دل نرسید

به وصل غمزه‌ای از نوبهار، ادرکنی

بیا و پرده ز چشمان بی فروغ بگیر

که پرده هم شده خود بی قرار، ادرکنی

روایت است که ساقی سوار می آید

بخوان به نام شه تک سوار، ادرکنی

در این خرابه ی میخانه ام خمار رخت

بیا به بوسه رهان این خمار، ادرکنی

رسید فصل بهاران، شکوفه زد غم دوست

شدست نوحه، دم هر هَزار، ادرکنی

بیار ساقی از انوار روی ماه رخت

که چشم خسته شد از انتظار، ادرکنی

مصطفی – 1392/1/19

غُراب

بهار رونق عشق است و شعر و بزم شراب

رواج محفل لولی وشان مست و خراب

قرار بود که مرغان این چمن با ناز

زنند کوس بهاران میان عطر و گلاب

ولی نوای هَزاران میان ناله ی خلق

نهان شدست چو گلهای غرق در مرداب

ز مدعی خبر آمد که زنده باد بهار

به گوش وی برسانید خفته باد غُراب

سکوت کن که کلامت شکسته قامت خلق

ز بس که قلب سخن می کنی و وصف سراب

به چشم زخم بهاران سپند ساز کنید

مباد بخت بهاری ز وی شود در خواب

ز بس که ناله شنیده است این دل ای ساقی

ببین که چهره ی وی چون کفی است بر سیماب

رسان شکایت ما بر نگار زین همه جور

بگو بیا و رقیبان کذب خود دریاب

مصطفی – 1392/1/18

قدمت بر سر چشم

آه ای برف سپید بر سرم سایه ی آسودگی انداز ولی

در دلم غوغا کن

باز هم معرکه ای برپا کن

بر سر خنده ی تلخم سبدی ساده بیآویز و سپس

گرهی از سر سنگین دلم را وا کن

تا که شاید دل من با تو گلاویز شود

مهربانی آخر

مهربان باش بر این خانه ی تنهایی من

سادگی می خواهم

در پس پنجره ی سرد دلم

مهربان باش ولی

گرم کن بازی مستانه ی لبخند مرا

با نسیم سحری

چه سبکبال به رقص آمده ای

دست در دست من انداز دمی

دوست دارم که به آغوش کشم سادگی سرد تو را

دوست دارم که هم آغوش تو باشم چندی

تا دل غمزده ی تاریکم

با سپیدی و سبکباری تو

باز آغاز کند پیوندی

باز آغاز کند لبخندی

و به استقبال بهار

لحظه ها را بشمارد

که به نوروز رسد

و هر آن تاری و تاریکی جا مانده ی خویش

را رها سازد در شادی نوروزی هر کودک سرسبز گل و باغچه ای

پاک  در باغ سپیدار قدم بردارد

باز آغوش و تن تب دارم،

خانه ی خویش بساز

باز هم صورتک غمگین را

پاک کن از دل من

چهره ی خسته ی ما را بنواز

با رها ساختن پاکی خویش

با هر آن زمزمه ی ساده و شیرین که نگهداشته ای

باز با رقص نسیم

بر سر چشم من خسته ببار

ای نوید همه ی خوبیها

قدمت بر سر چشم

قدمت بر سر چشم

مصطفی – 1391/12/18

رقص، آشوب، سبکبالی و آشفتگی بی پایان

باز می خواند برف

پشت این پنجره غوغا جاریست

رقص، آشوب، سبکبالی و آشفتگی بی پایان

پشت هر پنجره ای

رودی از برف تو را می خواند

“با من این لحظه ی پر شور بیا

تا هم آغوش شویم

در کنار سفر سادگی ابر خیال

روی بالشتک صبح

و نسیمی که نوازش بکند

تا غم این دل شوریده ی ما جا بزند”

باز هم شیدایی،

پشت این پنجره رویا شکن است

موجی از سادگی انگار مرا می خواند

با صدایی که دلم می شنود

با نوایی که دلم می خواهد

باز هم برف رسید

باز هم شور دمید

رقص، آشوب، سبکبالی و آسودگی بی پایان

باز هم برف سپید

پیش این شیدایی،

پیش این شوق بیا

پیش آشوب دلم باز تو آهسته بیا

باز هم منتظرم

باز هم باز بیا

مصطفی – 1391/12/17

خاطره

دیگر بدون روی تو اینجا بهار نیست

خندیدن شکوفه و گل آشکار نیست

باد صبا نسیم تو را جا گذاشته ست

دستار سبز خاطره ات برقرار نیست

آشوب رفته از صف دستان این چمن

دیگر صدای سهره و قمری و سار نیست

خورشید چشم ساقی ما در غروب شد

پروین چشم ماهرخش پر شرار نیست

میخانه پر سکوت شد و خمّ مِی شکست

اینجا هر آن که میگذرد جز خمار نیست

پیر مغان به گوشه ی عزلت نشسته است

در صدر و صحن میکده هم از کبار نیست

لولی وشان مطرب ما در سکوت و غم

بر روی ساز و ساغرشان جز غبار نیست

یا رب رسان محبت ما در سرشت دوست

ما را که آرزو بجز آن گلعذار نیست

ساقی بیار باده ی مرد افکنی دگر

حالا که هیچ مژده ای از وصل یار نیست

مصطفی – 1391/11/29

آسمان بارانی

چه بی بهانه ای ای آسمان بارانی

پر از طراوت و شور و نوای روحانی

صدای زمزمه ی قطره های گریه ی تو

به پشت پنجره ام سرزدست پنهانی

ببار بر من مسکین سخن طراوت خویش

که گیرد این سخنم باز نظم و سامانی

نوازش تو پر از شعرهای خاطره بود

به هر زبان و سخن، بابلی و سریانی

چه ساده بر همه آفاق می رسانی تو

ز بهر گبر و مسلمان صفای یکسانی

دلم هوای ترنم به شوق اشک تو داشت

ترنمی که برد دل به عرش رحمانی

بحق خنده ی هر عشق زیر گریه ی تو

بحق آنکه تو خود شور عشق بازانی

ز یار پرس که آن وعده های وصل چه شد

کجاست جلوه ی تو ای نگار ربانی

بیار عمق نگاهم دوباره بر سر شوق

نخواه بر دل این عاشقت پریشانی

طبیب جان و دلم، ای دوای آشوبم

تویی که بر همه غمهای سخت درمانی

دوباره طاقت دل برده طعن مدعیان

بیا که تا نشود ساقی از مسلمانی

مصطفی – 1391/11/26