پرسش بی جواب

حالمان را خراب می‌خواهند

پر غم و اضطراب می‌خواهند

جای امید و شور در چشمان

ترس و مرگ و سراب می‌خواهند

در شب تیره ماه را ابری

کشتن آفتاب می‌خواهند

جای  آوای سهره و بلبل

بوف کور و غراب می‌خواهند

دلمان خوش به شعر مرغ سحر

دل ما را کباب می‌خواهند

با وجود همه ستمهاشان

دولت بوتراب می‌خواهند

ما ز شوق سپیده بی‌خوابیم

لیک ما را به خواب می‌خواهند

پرسش از صبح کرده‌ایم و هنوز

پرسش بی جواب می‌خواهند

مصطفی – ۱۴۰۰/۰۳/۰۳

سرمشق خون

خون دختر به روی دفتر او

جای سرمشق ها، شتک شده است

و لباس تنش چو تخته ی خون

همچنان توری الک شده است

ترکش طالبان به سینه و سر

عین سرمشق مرگ حک شده است

کار مرگ آفرین پر از رونق

کار سیاسها کلک شده است

مفتی طالبان یقین دارد

مرجع شیعه دو به شک شده است

مصطفی – ۱۴۰۰/۰۲/۱۸ – به یاد پرپر شدن مظلومانه دختران مکتب سیدالشهدا کابل

دختر پاییز

پاییز دختری است که در کوچه باغ باد

پوشیده جامه های پر از رنگهای شاد

لب سرخ و چهره زرد ز هجران سالها

گیسو رها چو بید به آغوش باد داد

غمگین ولی زده است به رخ نقش خنده، تا

آگه نگاه یار ز اندوه او مباد

آرام می‌خرامد و دامن کشان، نگاه

می‌دوزد او به راه نگارش ز بامداد

هر شب ولی ز صد دل عاشق شده یکی

نومید از رسیدن وصلش، زمین فتاد

ای رهگذر بر این گذر آهسته تر گذر

زینهار زیر پا رود این رفته ها ز یاد

مصطفی – ۱۳۹۹/۷/۱ – تقدیم به امیر عزیز که به شعر پاییز علاقه داره.

خوبرویان که غم عاشق مسکین نخورند

ای که ماه رخ تو زینت برد یمنی

حسن رویت شده آوازه‌ی هر انجمنی

 در پی وصل توام، در پی دوری ز منی

“من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی”

بر لبم ذکر تو هر روز و شب و صیف و شتاست

سخره و طعن عدو گرچه که سهم دل ماست

ذره‌ای ز عشق من بیدل و دلخسته نکاست

“دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی”

عشق تو آتش و دل در تب و تابت چو سپند

تن پی وصل تو آواره چو درویش نژند

مه‌جبینان دگر گو ز چه آیند و روند؟

“دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی”

من غریبم پی ات آواره ی هر کوی و سرای

خاطرت رهزن جانم شده چون خان طغای

ای مه چارده ره بر من ره مانده نمای

“تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی”

من نخواهم که دمی هجرت از عشقت بکنم

پلک خود هم نزنم تا دمی غفلت بکنم

دین و دنیا همه قربانی وصلت بکنم

“بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی”

طعنه بر این دل خسته رسد از هر کس و سوی

دگر از وعده ی وصلت به من خسته مگوی

چه شود بر تو که بیند نگهم آن بر و روی

“مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی”

عاشق و بی سر و پایم پی وصل تو عجول

که همه عمر ز هجران تو گردیده ملول

من به میخانه نیم در پی مخمور کحول

“مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی”

گر که هر شب رخم از اشک سیه گشته چو زاغ

شده رنجور و نحیف از غم هجران و فراق

گل ز پژمردگی گیرد به طلوع تو طلاق

“تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی”

جز غم هجر تو هرشب چه توانم خوردن

سر ز هجران به سلامت نتوانم بردن

تا چه هنگامه تو خواهی که مرا آزردن

“من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی”

خوبرویان که غم عاشق مسکین نخورند

از فقیران بجز از جان به نگاهی چه برند؟

گر که خواهند دمی سر به سرایی بزنند

“خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی”

مصطفی – ۱۳۹۹/۰۳/۱۰ – مخمس تضمینی بر غزل زیبای ۶۰۷ سعدی عليه الرحمه

عشق جوان

‏پیر شد این تن و عشق تو جوان است هنوز

بینوا دل ز پی عشق نهان است هنوز

‏گرچه از طعن رقیبان نتوانست رهید

باز هم در ره وصل تو روان است هنوز

‏تو چنانی که در این وادی بی مهر، دمی

در پی دیدن تو اهل جهان است هنوز

‏عهد بستی که به وصلت برسد عاشق و لیک

کس ندانسته که بر قیمت جان است هنوز

‏زان دم از نام تو کس برد و خبر داد به دل

دل نازک دل من در غلیان است هنوز

‏ مانده بر ره نگران تو نگاهم، اما

به گمان تا اجل آید نگران است هنوز

از کرم دور بود، دوری این دورفتاده

رخ نما بر نگهم تا که زمان است هنوز

مصطفی – ۱۳۹۹/۳/۳

سوخته دل

‏ای تمنای وصال دل هر سوخته دل

‏از نگاهت بجز از عشق چه آموخته دل

‏دوستان پند دهند و دگران طعنه زنند

‏گو که زحمت مده ای ساده، نیاموخته دل

‏حال پروانه چه داند مگس سرگین خوار

‏کآتشی بود ز شمعی که برافروخته دل

‏حسن تو نیست به خال لب و لیکن همه عمر

چشم بر دیدن خال لب تو دوخته دل

‏بی سرانجامم و جز وصل سرانجامی نیست

این چه سوداست فتاده به دل سوخته دل

‏همه ی عمر خریدار تو ماندم که تو نیز

بخری کاش دلِ جز به تو نفروخته دل

مصطفی – ۱۳۹۹/۲/۱۲

بر ریشه ی جان بهتر از این هم تبری نیست

بی‌خوابم و جز خواب تو میل دگری نیست

در بزم غم هر شب تو چشم تری نیست

خمّار نگاه تو ز روز ازلم من

در جام ترک خورده ی  چشمم شرری نیست

هر دم پی وصل تو به میخانه شدم من

دیدم ز تو و ساقی و صافی اثری نیست

گفتند که بر وصل تو هرگز نرسم من

بر ریشه ی جان بهتر از این هم تبری نیست

ظلمت شده گردونِ دل از فرقت و هجران

جز روی مهت بر شب ظلمت قمری نیست

ما را ز بهشت نگهت رانده‌ فراقت

جز جنت آغوش تو سودا و سری نیست

پیش از اجلم بوسه دهی جام من ای کاش

شیرینتر از آن شهد لبانت شکری نیست

مصطفی – 1398/07/11