يكى از بهترين هديه هاى تولدى كه گرفتم

متن پايين را دوست عزيزم آرش صادقيان حقيقى روز ٢٩ ارديبهشت ١٣٩٦ بعنوان تبريك تولد براى من ارسال كردند. بى گمان اين متن طنز، ادبی و مسجع يكى از بهترين تبريكها و هديه هاى تولد من خواهد بود:

“آن مهندس برق ، آن سلطان کار آفرینی خلق ، آن برهان صادق و آن عالم جامع به کسب و کار ، آن سفر کرده به سرزمین های نزدیک و دور ، آن استارتاپ دار با شعور ، آن پر دانش و پر ز زور ، آن که دلش زنده شد به عشق و نور ، آن یک تنه پیش برنده ی صدها امور ، شیخنا مصطفی نقی پور متولد به تاریخ ایام آخر اردیبهشت و دلی چون سنگ صبور .
آورده اند که شیخ مصطفی چنان که به طفولی رسید نار و آتش خانه و دبستان بود و روزی نبود که ایشان از والده یا همسنان کتک نوش جان نکند و از این رو بود که در بزرگ سالی هیچ نژندی گزندی به خم ابروی ایشان نیافزود و در ره منزل لیلی چون خطر ها بود به شوق آفرینش کسب نوین همچون مجاهدین فی سبیل الله بر ایشان می بتاخت و همگان رو غل و غم می نمود و نمودار صعودی سر سام آوری از توفیق و نمو بر کمپانی خویش بسیار بساخت تا به دوران پختگی رسید .چون به دوران پختگی رسیده بود به مدد همدلان سابق و اصدقای ناب و فن آفرین کمر همت به رویش تخم نیکی و معرفت فی المجلس آی تی ببست و نیک نگریست و یا علی گویان فناپ را موسس گردید .
از آن روز به بعد ز هر سوراخی که الکترونی میگذشت فناپ را بر آن داشت تا مسولیت مراقبت و نظارت و هدایت آن بر عهده گیرد و به مدد شیخ شهاب الدین از جوانمردان و عیاران و سایر همدلان به تدبیر نظر حل معما میکرد تا وی سبب نان رسانی به بیش از ده هزار کسان گردید و قدر دید و اگر دید سختی هایش را هم چشید .
وی را روزی تب کارآفرینی فراوان بود ، مژده دادند که باید نزد شیخ اینو ویتور به ایالت جرمانی ( آلمان امروزی) روی و نزد شیخ پند گیری و خلاق را با اخلاق ، اخلاق را با کسب، کسب را با کار، کار را با عشق و عشق را با مردمان مشتری در هم آمیزی و رستگار شوی . مصطفی چنین کرد و چنان نتایجی بر او نمایان گردید که هم قدر دید و هم زجر کشید و هم بسیار شنید اما دست نکشید . که بر این اصل مسلط و مداوم و محکم پایدار بود که چنان که بشر بیاندیشد رسیده است از حرکت می ایستد و چنان که بی حرکت شود می گندد ، همچون آب . که چون نیک بنگری انسان هم آب است از ابتدا ، در میانه و تا انتها ، جاری و ساری و چون بایستد میگندد .
مصطفی را حکایات بسیار است ، همچون روزی که دید پیری دو پایش را در جنگ جا نهاده و هیکل تنومند چون پیل گران میجنبد ، او آشفته و سر گشته پی ساخت درمان روان شد تا درد پیر جنگ سالار کند و پداسیس را به مدد جوانان و حرفه مندان بنا کرد که باقیات و صالحات بنا کند به تدبیر .
حکایات دندان شکن از مصطفی بسیار باشد که شیخنا چنان زمین خورد که دندان رقیب بشکست اما پشت وی نه و باشد که روح جوانی و نشاط در او هماره جاری و ساری باشد . که سلامت بر سه اصل است جسم و ذهن و روح ، باشد که سراسر ایام بر سه اصل سلامت منطبق باشد شیخ کارآفرین ما و مداوم بر مدار عشق بگردد که این حرکت را پایانی نیست آغازی دگر است .
مصطفی نقی پور عزیزم ، تولدت مبارک مرد بزرگ”

و پاسخ من به اين تبريك زيبا اين بود:

آرش عزيزم سلام، چند روزى ست كه بدلايلى كه چون خار در چشم و استخوان در گلويم است، بسيار غمگينم. تو یکی از بهترين هديه های تولد اين يازده سال اخير من رو بهم دادى و الان كه ميخواهم تشكر از تو را بنويسم ازاينهمه محبت و بزرگوارى تو در چشمانم اشك پرشده و زبانم ياراى گفتار نيست. در اين يازده سال و بخصوص اين سه سال اخیر طعنه و توهين و آزار دوست و دشمن مرا بسيار آزرده است ولى اين متن بسيار زيباى تو همچون آبى بر آتش اين دل پاره پاره ست. خداوند تو را هميشه شاد و سلامت و سربلند و موفق بدارد. دوستت دارم برادر جان و من رو حلال كن و براى اين بنده سراپا تقصير دعا كن. ارادت فراوان

مصطفی – سى ام ارديبهشت ماه يكهزار و سيصد و نود و شش

معدنچى

‏چهره ی تو همچون قلبهاى ماست،

معدنچی!

‏سياهِ سياه،

و قلبت همانند چهره ی ما

چه شباهتهاى غريبى با هم داريم

حيف كه با مرگت نمي‌شود سلفى گرفت

مرگت!

جايي كه جرات رفتن مان نيست!

 

مصطفى – ١٣٩٦/٢/١٧

 

اينجا انتخاباتى روشن است

آذر با جان

آذر بى جان

آذربايجان

و همه

مشغول نام نويسى

شهرت

بر روى نفسهاى آخر

دخترك غرق شده اند

آرامتر

اينجا سفره اى پهن است.

صداى مرگ شما

بزم شان را مى خراشد

چه سلفى خوبى ميشد

با ناله آخر شما گرفت

و به پوسترش

حتما

جايزه پوليتزر حماقت را

به رايگان مى دادند

با تيترِ

“خانه هاى ويران،

خواجه هاى اخته سياست”

آذر با جان

آذر بى جان

آذر را چه به جان

اينجا انتخاباتى روشن است

و جانهايى خاموش

 

مصطفى – ١٣٩٦/١/٢٧

ای وای مادر

شعری که می گویم مرا بی تاب کرده

هر روز و هر شب بی خود و بی خواب کرده

شعری که نامش را نمی دانم، تو بگذار

ترکیبی از شلاق و در، مسمار و دیوار

در اولش حتما سلامی کن به مادر

یادی کن از زنجیر و آتش، ناله ی در

آتش کنار در، چه می خواهی غریبه

فریاد زد مادر: چه می خواهی غریبه

اینجا حریم امن قرآن است، قابیل

بی حرمتانش لایق زقوم و سجیل

شلاق و آتش، ضربه های دست و شمشیر

دیوار و در، مشت و لگد، مسمار و زنجیر

پروانه پرپر، غنچه و  آلاله پرپر

خاموش شد از درد و خون فریاد مادر

ای وای مادر روی خاک خانه افتاد

ای وای در بر پهلوی پروانه افتاد

مصطفی – 1395/11/23

آتش و باران

باز باران بى بهانه

پر ز شعر عاشقانه

با نواى جاودانه

چون سرود يك ترانه

مى خورد بر دست و رويم

باد مى آيد به سويم

اشك ميريزد دمادم

از نگاه ابر كم كم

كودكى تنها و بى غم

فارغ از هر سوگ و ماتم

مى دود بيرون ز خانه

گرم آواز و ترانه

گوشه اى بى خانمانى

در گذر پير و جوانى

مى دود آتشنشانى

تا نسوزد آسمانى

روح مهر و ماه رفته

از نگاه شهر خفته

غرق خون و اشكباران

ديده ى آتشنشانان

اشكها در سوگ ياران

مى چكد روى خيابان

كو نگاه مهربانى!؟

مرهم درد نهانى

شهرِ خسته، شهرِ ماتم

زخم كهنه، درد آدم

خاكهاى سرد بى دم

دود فاسدهاى بى غم

چشم كودك مانده بر در

لاله هاى شهر پرپر

ادعاها، بى كرانه

كدخداها پربهانه

ده پر از ويرانه خانه

شعرهاى بى ترانه

آمده سيل خروشان

پاى لنگِ خانه دوشان

شهرهايى قحط انسان

سفره هايى چون بيابان

كودكان كار گريان

آه باران، آه باران

با صدايى غمگنانه

مى خورد بر بام خانه

دردها درمان ندارد!؟

حال ما سامان ندارد!؟

بس كه كودك نان ندارد

مام ميهن جان ندارد

حال فرزندان آدم

باز اشك و آه و ماتم

مصطفی – 1395/11/08

مرثیه ای بر یک نگاه

        اولین بار یادم نیست کی به خانه تان آمدم یا اولین بار کی تو را دیدم. اما از تو ترس داشتم، ترس همراه با احترام. هیچوقت دعوایم نکردی هر چند که شیطنتهای مرا می دیدی اما از تو میترسیدم. ابهت تو من را در مقابل نگاهت بی دفاع میکرد. اما دوستت داشتم، خیلی، ولی چه حیف که هیچگاه نتوانستم به زبان بیاورم شاید از نگاهم میشد فهمید و از شکست غرور کلامم وقتی در مقابل تو بودم. نمیدانم، میدانستی یا نه که یکی از الگوهایم بودی! نمیخواهم شعار بدهم، تو ساده، عمیق و خشن بودی ولی روان، تو در خانه تان جریان داشتی، درون هر که در آن خانه رفت و آمد میکرد. نمیدانم چگونه و چطور ولی جریان داشتی وجریان تو گاهی سیل میشد و همه را با خود میبرد و یا در عمق جانمان نفوذ میکرد. نگاهت چه تیز و برنده بود مثل تیغ جراحی که با هنرنمایی در تن هر بیماری جان میبخشید. آه که چقدر از تو میترسیدم حتی این اواخر و از این ترس چقدر لذت میبردم. آخر تو بودی نه هیچکس دیگر فقط تو، عمیق و باوقار و خشن. نمیدانم چگونه این حسرت را با خود خواهم برد، یک تلنگر کوچک، ای کاش دعوایم میکردی. بچه هایت میدانستند که از تو میترسم وگاهی با همین از من انتقام میگرفتند. همه بچه بودیم و چه دوران خوشی در خانه تان داشتیم. عجیب بود نه هیکل درشتی و نه چهره خاصی، نه مقام یا قدرت فوق العاده ای، اما نگاهت کاریزما را برای من معنا کرد. نه اشتباه میگویم کاریزما را با تو میشد معنا بخشید. چقدر دوستت داشتم و چقدر دیر این را میگویم. هر کاری میتوانستم برایت انجام دهم بجز گفتن دوستت دارم را. حالا که نیستی، نگاهت نیست، زیر خروارها خاک، دیگر از دوستت دارم گفتن نمیترسم. اما دیگر خیلی دیر شده، همیشه خیلی دیر میشود! همیشه! از تو بیشتر از پدرم میترسیدم و این ترس برای هردوی شما همراه با احترام عمیق بود. نه از آن ترسهای معمولی، سخیف و سبک. عجیب است تو تحصیل خاصی نداشتی ولی خانه تان را پر کرده بودی از کتابهای فوق العاده و من همیشه به آنها ناخنک میزدم! چقدر لذت بخش بود. فکر کن بچه ده ساله تاریخ تمدن ویل دورانت تو را از کتابخانه ات دزدکی بخواند یا بر باد رفته مارگارت میچل را! و بعد وقتی صدای پایت بیاید بدو سرجایش برگرداند! و مثل یک بچه خوب و سربراه گوشه ای بنشید تا سیل بنیان کن نگاهت از کنارش بگذرد. میدانم که میدانستی، اما چیزی نمیگفتی! نمیدانم چرا؟ ای کاش میگفتی! کتابهایی که تو داشتی را من در کتابخانه محلمان هم ندیده بودم. آنجا همه اش کتابهای داستان کودکانه بود و من از حفظ بودنشان خسته شده بودم. اصلا تا آن موقع آنقدر کتابهای چند جلدی قطور ندیده بودم. آخر چرا تاریخ تمدن! آن موقعی که حتی ثروتمندها هم دنبال آب و نان بودند تو چرا این کتابها را به خانه تان می آوردی؟ اصلا آن کتابها مال تو بود؟ هیچ وقت نشد و نتوانستم از تو بپرسم. حالا میپرسم که تو نیستی، حالا جراتش را دارم، اما چه فایده. امروز دیگر نیستی، یا هستی! نمیدانم. چقدر مثل تو کم است یا نیست، اصلا هست؟ بگذار کمی با تو راحت باشم، آه، مرا ببخش نمیتوانم. انگار نگاهت هنوز مراقب است. در من که جریان داری، دیگران را نمیدانم، نمیخواهم که بدانم. حسودیم گل کرده است، در مقابل تو هنوز هم همان کودک ده ساله ام، کمی کمتر، کمی بیشتر! شاید بیست، سی یا چهل! الان دیگر تو نیستی، چه فرقی میکند، نه فرق میکند! اعتراف میکنم فرق میکند، خیلی! انگار چیزی با من نیست، رفته! و دیگر باز نخواهد گشت. حس همان سال را دارم که پدر رفت و من هیچ برایش نتوانستم بکنم. مثل همین امروز! انگار از چیزی خالی شدم، نه اینکه سبک بال شده باشم، نه! انگار تهی شدم، پوکِ پوک! زودتر خودم را باید به چیزی بگیرم تا باد مرا با خود به قعر نبرد. چه سوزی امروز می آمد، و اگر دستم را به درخت بالای سرت نمیگرفتم شاید مرا هم با خود میبرد، به قعر سردی و سکوت. حتما به تو سر میزنم شاید فردا، پس فردا، یا شاید وقتی دیگر. نمیدانم. چقدر امروز آرام بودی و ساکت. پارچه را که کنار زدند موهایت پریشان شد، میخواستم دنبال شانه بروم اما میترسیدم. همانجا ایستادم و تماشایت کردم. برای آخرین بار، برای آخرین لحظه ولی تو چشم نگشودی و من باختم. همه چیز را به تو زیر خروارها خاک. منتظر بودم برخیزی و اشکهای مرا که صورتت را نشانه گرفته بود به سویم پرتاب کنی و تشر بزنی که خودم را جمع کنم ولی نشد و من باختم! همانطور که در تمام این سالها به تو باخته بودم و حتی یک تشر کوچک هم نزدی. همیشه خوابت سبک بود ولی اینبار نه، آرام و با وقار و عمیق و تلخ. کسی شانه های تو را تکان میداد، و هق هق شانه های مرا، عفوک، عفوک، عفوک، انگار داشتم فرو میریختم. به سختی به درخت چسبیده بودم. شاید اگر آن درخت نبود باد هم مرا به درون فرو میبرد و باز هم …! بگذریم. گاهی بیا و به خوابهایم سری بزن، راستی به تو نگفتم! امروز صبح که آمده بودی عجب کت و شلواری داشتی! چقدر به تو می آمد! وای که چه زود از خواب پریدم. باز هم بیا، دوباره، آرام و با وقار و عمیق. حالا دیگر آرام بخواب. دیگر هیچوقت دیر نخواهد شد.

دوستت دارم و همیشه خواهم داشت. راستی فردا شب یلداست، یلدای تو هم مبارک.

مصطفی – 1395/09/29 – به یاد عزیز از دست رفته ام

فابک للحسین

امشب بخوان حدیث کسا، فابک للحسین یادی کن از غروب وفا، فابک للحسین
آن دم که تشنه کامی و در جستجوی آب رو کن بسوی کرب و بلا، فابک للحسین
هر لحظه شیرخواره ای گریان و بی قرار دیدی به روی دست ابا، فابک للحسین
آتش چو سوخت دست و تن کودکی، بخوان از کودکانِ شام بلا، فابک للحسین
افتاده دختری به زمین، گریه می کند از زخمهای مانده به پا،  فابک للحسین
دیدی به کوچه گمشده هر بار کودکی با یاد شام گمشده ها، فابک للحسین
پای پیاده، خسته و فرسوده، اربعین ماندی بدون آب و غذا، فابک للحسین
وقتی رسیده ای به سر آب، تشنه لب یادی کن از شعور و وفا، فابک للحسین
در هر محل و منزلتی، فابک للحسین در هر زمان و حال عزا، فابک للحسین

مصطفی – 1395/07/21 مطابق با شام غریبان 1438