بی وفا

اي بي وفا ز شاهد و ميخانه دم مزن

ديگر ز شرب ساغر و پيمانه دم مزن

از این شراب باقي پيمان ما منوش

آتش به جان و بر دل ديوانه ام مزن

بر عهد تو نهاده ام اين جان و دل دگر

از عهد و عشق و آتش و پروانه دم مزن

چون سر كنار غير به شهوت نهاده اي

سر بر دل شكسته و ويرانه ام مزن

ما بر سبيل عهد به جان ايستاده ايم

خويت چو روبهيست ز جانانه دم مزن

ديگر تو را امان نبود بر سبيل عشق

حالی دگر ز عذر و امان نامه دم مزن

آتش زدی چو خانه و میخانه ام، به چشم

تیری دگر ز غمزه و مستانه ام مزن

خون و سرشك ديده ما در پیاله هاست

دستی دگر به ساغر خم خانه ام مزن

مصطفی – 1390/5/17

اینک من و اینک دل

ای عشق نهان از دل، اینک من و اینک دل

باز آی بر این منزل، اینک من و اینک دل

عمری ز تو محرومم، آشفته و مغمومم

هرگز نروی از دل، اینک من و اینک دل

رخ از نظرم پوشی، در فرقت خود کوشی

ای فرقت بی حاصل، اینک من و اینک دل

آشوب تو بر جانم، دل خسته و نالانم

گشتی ز غمم غافل!؟، اینک من و اینک دل

چشمان همه طوفانی، پر جوشش و بارانی

طوفان زده را ساحل، اینک من و اینک دل

هر شب به دعا خیزم، اشکی به درت ریزم

گویم به تو ام سائل، اینک من و اینک دل

ترسم نرود این غم، یارب برسان یک دم

دل بر صنمم واصل، اینک من و اینک دل

مصطفی – 1390/4/14

قدح صبر

باز هم شعر سپید، بر لب جام سخن

باز باریدن صبح، بر دل خسته من

می تراود نم اشکی به سراپرده عشق

انتظارم قدح صبر به دست،

کورسویی ز طلوع نفسش می دمد از قعر زمان

بوی یوسف ز سراپرده فرقت جاریست.

کاش این باد صبا،

گوشه ای از سر پیراهن یار،

بر سر دیده پوشیده ز انبوه غبار،

با ترنم بکشد.

مصطفی – 1390/3/21

هوای دریا

دلم هوای سرودن، هوای دریا داشت

هوای شور و طرب، ساغری ز صهبا داشت

هوای عشق بهارانه بود در سر دل

هوای خنده خورشید صبح فردا داشت

به شور می شد و در رقص بود این دل مست

بیا که دیدن این مست دل تماشا داشت

دلم بهانه ماندن نداشت در غم صبح

پی طلوع تو سر در پی تمنا داشت

دگر به سینه نمی ماند در قفس دل تنگ

به هر تپش به فغان تو بود و غوغا داشت

دلم به سوگ نگاهت که غایب از نظر است

دگر چه چاره به جز از فراق، سودا داشت

دگر مگو که فراقت نمی رسد به وصال

به انتظار تو دل طبع  ناشکیبا داشت

دمی بیا صنما مرهمی ز وصل بیار

که دل نه طاقت اندوه و شرح شولا داشت

مصطفی – 1390/3/8

شوق بهار

شکوفه می زند این شوق در طلوع بهار

به لطف خنده و آشوب شاخ های چنار

نوای سوز زمستان نمی رسد بر گوش

در این هوای هیاهو ز جمع قمری و سار

به رقص آمده دستان گرم و نرم نسیم

برای بدرقه برف سرد دامن زار

دوباره رفته ز بر کهنه روزگار ولی

تو یاد کهنه رفیقان ز یاد خویش مدار

بیا که بر همه غمهای روزگار زنیم

به تازیانه لبخند، از یمین و یسار

مهیمنا همه آفاق در کمند تو اند

ز قلب خسته یاران کمند غم بردار

تو ده به لطف و کرم جمله رفیقان را

جهان ز مکنت و آسایش و کمال قرار

به حق جمله خوبان، مرا دمی برسان

به وصل ناوکی از گوشه چشم و خنده یار

مصطفی – 1389/12/28

شکوفه میزند این شوق در طلوع بهار

به لطف خنده و آشوب شاخ های چنار

نوای سوز زمستان نمی رسد بر گوش

در این هوای هیاهو ز جمع قمری و سار

به رقص آمده دستان گرم و نرم نسیم

برای بدرقه برف سرد دامن زار

دوباره رفته ز بر کهنه روزگار ولی

تو یاد کهنه رفیقان ز یاد خویش مدار

بیا که بر همه غمهای روزگار زنیم

به تازیانه لبخند، از یمین و یسار

مهیمنا همه آفاق در کمند تو اند

ز قلب خسته یاران کمند غم بردار

تو ده به لطف و کرم جمله رفیقان را

جهان ز مکنت و آسایش و کمال قرار

به حق جمله خوبان، مرا دمی برسان

به وصل ناوکی از گوشه چشم و خنده یار

چکاوک سخن

چکاوک سخنت آشنای گوش من است

سرود گرم نگاه تو چشمه نوش من است

ببار غمزه‌ای از معرفت بر این دل و جان

که یک کرشمه ز چشم تو زاد و توش من است

مصطفی – 1389/11/2

مدهوش

ما را حجاب روی تو مدهوش خویش کرد

حالی که یک نظر ز محبت به ما کنی

آن گوشه چشم توست که دل ریش ریش کرد

آیا شود که چهره به چشمم رها کنی

لعل لبان توست که جان را ز کیش کرد

ای کاش با کرشمه ای این جان صدا کنی

فرهاد نیز در طلبت ترک خویش کرد

شاید به نیم غمزه تو آهی دوا کنی

مصطفی – 1389/10/28