به صبح و شام، خم و خواجه و فراموشی |
نصیب ما ز فراقت، می است و خاموشی |
در این بهار طبیعت، شکوفه زد غم تو |
چه چاره است مرا، اشک و آه و غم پوشی |
دگر شراب غم افزاست، چاره ای ساقی |
مر این خمار پریشان، چه چاره، مدهوشی |
منم غلام حبیبی، که صاحبش گم شد |
ببر دیار غریبان مرا، که بفروشی |
تمام عمر نشد، بوسه گیرم از نگهت |
نشسته ام که رسد، از تو بانگ چاووشی |
خوشا دمی که وصالت رها شود ز فراق |
در آن زمانه من و بزم گرم خم نوشی |
شکوفه شو
بهار شد دمی از آستانه بیرون شو |
چو بلبلان غزل خوان باغ، مفتون شو |
رها کن این همه غم پشت سال پارینه |
سماع کن به تقلای سار و مجنون شو |
شکوفه شو، سره شو، سار شو، قناری شو |
ز شادی و طرب نوبهار مشحون شو |
ترانه پر شده در آسمان دشت و دمن |
چو خنده سحری لاله وار گلگون شو |
به خنده می طلب از روزگار حقه خویش |
بسان دخترکی پر شرار میگون شو |
اگر کم است محبت در آسمان رفیق |
بیا و بر دل آن گلعذار کارون شو |
ببین که جمله آفاق در دگرگونیست |
در این بهار دگرگون، دمی دگرگون شو |
مصطفی – 1391/1/5
به یاد تو
رها كردي مرا با كوهي از يادت، |
فراوان خاطرات شور و شيدايي |
رفاقت، شادمانيها، سرود مهربانيها، خروش نوجوانيها |
مرا آسوده در دنيا، درون خرمن غمها رها كردي |
درونم از فراق تو بسان هيمه در کوران این غمخانه مي سوزد |
از آن روزي كه از آغوش من رفتي |
درونم خالي از شور است و شيدايي |
پر از غوغاي تنهايي |
و مملو از سرود ناشكيبايي |
من از آن لحظه خالي از رفيقم، |
خالي از عشقم |
نمي بارد دگر بر قلب من باران چشمانت |
نمي بارد، |
تو را از دست دادم در غروب تلخ و سخت نيمه ی اسفند |
درونم تلخ مي سوزد به ياد خلوت معصوم چشمانت |
صدايت همچنان در روح من پيچيده مي رقصد |
و من هر بار غمگينم |
بيادت هست ياد من |
در آن صبحي كه باران موج ميزد در طلوع نور سنگرها، شكاف كوه كردستان |
كه باران روحمان را تازه مي كرد از نوازشهاي شبنم گون |
كنار هم بدور سفره هم ميهني ها، لقمه مي خورديم |
ز ناني كز دگر اقصاي ايران بود و گويي خاك ايران بود |
چه شيرين لقمه اي كز عشق و ايمان بود |
و از دستان پر رنج كشاورزان گيلاني، خراساني، لرستاني و زنجاني ويا هر گوشه اي از بحر ايران بود |
نمي دانم ولي گويي درون نان صدايي بود و ما را اين چنين ميخواند |
الا آرش دليران، اي جوانان وطن، خوش باد كام و نام و جان هاتان |
بكوبيد اين سر ضحاك خونخوار وطن كش را |
بتارانيد دشمن را، بسوزانيد فكر هر تجاوز سوي ميهن را |
و ايران را، كنام نره شيران را رها سازيد از چنگال كفتاران مردم كش |
و گويي مرد و زن همراه ما بودند همه ايرانيان با هم |
و گويي ما چنان آرش براي مرزباني از حريم پاك ايراني |
به سوی قله مردانگی با عشق می رفتیم |
و ظهری آمد از پایان صبحی خیس و سرما خیز |
و من در خواب |
فرو رفتم درون غفلت شولای خاموشی |
چه سخت آسوده خوابیدم |
و تو آرام سوی قله می رفتی |
که بهر تیر آرشها بسازی سنگر مردانگیها را |
و من در خواب بودم، خواب بي وقتي |
که ناگه انفجار و آتشی خاموش |
و سوز ترکش خمپاره در پهلوی سربازی |
تو رفتی سوی مجروحان به یاریشان |
ولیکن دشمنت نامردمی را جمله از بر بود |
صدای انفجاری دیگر و خاموشی مطلق |
نصیب تو به پاداشت فقط یک تکه ترکش بود و دیگر هیچ |
نصیب من فقط یک لحظه غفلت، عمری از حسرت |
و می سوزد دلم در حسرت آن ترکش تقدیر |
و من یک عمر در تقصیر آن تقدیر خواهم سوخت |
و بر روی مزارت اشک را با اشک خواهم دوخت |
کجایی ای رفیق لحظه های سرخوشی هایم |
چه تلخ از دست رفتی و مرا تنهاتر از تنهاییم کردی |
نبودم من به همراهی در آن پرواز خونبارت |
و تنهایی چنین پاداش تلخ آن نبودن بود |
بودن بود |
با دنیای تنهایی |
جهانی بی شکیب از بی رفیقیها |
چه تلخ است این نبودنها و بودنها |
و سخت است این چنین آسوده بودنها |
که بی همراه بودن رسم یاری نیست |
آری نیست |
آری نیست |
آری نیست… |
به یاد دوست و همکلاسی شهیدم علی اصغر انگوتی که چگونه بودن را به من آموخت.
قسمتهایی از این شعر قبلا در شعر به یاد رفیق آمده است.
مصطفی -1390/12/13
باور کن
نگاه غم زده ام را به مرهمی تر کن |
بر این نگاه من خسته عشوه کمتر کن |
سراب روی تو همراه انتظار من است |
شرابی از خم وصلت نصیب ساغر کن |
دگر مرا نه به میخوارگی دوایی هست |
مر این خمار طبیبا دوایی دیگر کن |
دلم ز طعنه این جمع مدعی خسته ست |
به یک کرشمه، دلم را ز خستگی در کن |
مرا نه طاقت هجران و دوریت ماندست |
بیا و بر سر این طاقتم دمی سر کن |
شنیده ام که ز ما یاری تو باور نیست |
وفای عهد تو در خون ماست، باور کن |
مرا ز روز ازل مهر یاریت زده اند |
شهادتی و گواهی ز حی داور کن |
ز سیل ظلم، جهان غرقه در غروب شدست |
به قطره ای ز طلوعت شکفته خاور کن |
مصطفی – 1390/11/13 نهم ربیع الاول
در رثای یک دوست
آرامتر بخواب
ای شمع نیم سوخته از رنج روزگار
آتش ز جان سوخته ات قهر کرده است.
آرامتر بخواب
آرامتر که معنی آسودگی شکست
اینجا کنار خاک تو مهتاب خفته است
لختی نظاره کن سخن سرد خاک را
دستار خرده ماسه و شولای سنگ فرش
آرامتر بخواب
آرامتر ز بوته ی گلهای سرخ فام
شاید که با بهار فراسوی جلوه ها
صد غنچه در رثای تو اینجا رها شوند
مصطفی – 1390/11/5 – تقدیم به علیرضا نبی زاده
برف
بر ما ببار ای برف، |
که لبهای زمین تب دار خنکای توست |
و تشنه بالاپوشی از سپیدیت |
آغاز کن سفره شعر خویش را |
و بخوان بنام بهار، |
در این غوغای تشنه کامی |
که سپیدی تو سرود زندگیست. |
ای رحمت بی پایان و ای سقای رحمت |
سرودن آغاز کن |
و ببار بر ما چکامه خود را |
در رثای پاییز و تولد زمستان |
مصطفی – 1390/10/1
رسم پاییز
برگها دل شکسته در آواز
زیر پای نگاه رهگذران
نارها سر شکسته در پرواز
سوی چشمان کودکانه ما
رسم پاییز اینچنین رسمیست
رنگ پاییز این چنین رنگیست.
مصطفی – 1390/7/8