|
می سرایم آزاد |
|
از سراسیمگی آتش و باد |
|
از سخنهای نهان خانه ی آشوب نهاد |
|
گریه ام در طلب است |
|
غصه هایم قدحی لب به لب است |
|
آری انگار نه انگار که این جان به لب است |
|
قدحی پر ز فراموشی آشوب بریز |
|
ساغرم سوخته در دست تقلای قرار |
|
دستهایم همه پر آبله ی خواهش سخت |
|
ساده اما پر از افسردگیم |
|
بی بهارانم و آفت زده ی مردگیم |
|
زندگی اینجا نیست |
|
زندگی گم شده است |
|
آری انگار چو کژدم شده است |
|
شرمگینم ز سرود |
|
پاکی آب تماشایی رود |
|
خنده هایی شده قربانی سود |
|
گریه اما سخنی زود به زود |
|
شرم بر این نفس ساختگی |
|
خفت و خواری و خودباختگی |
|
آه از این زندگی بی دل و دل باختگی |
|
می سرایم نفس باغچه را |
|
گرمی شوق حیات |
|
سردی چهره ی هر طاقچه را |
|
خشمگینم ز تلاش |
|
بهر این خاک نشینی معاش |
|
کودک عاطفه می گرید تلخ |
|
وعده ای بیش نمی خواهد از آشوب زمان |
|
لقمه نانی که سرآغاز سخن باز کند |
|
آخر این شرم، نگاه از پدران دزیده ست |
|
مادران چهره به شولا زده اند |
|
اشک، مهمان سرای سخن است |
|
هق هق انگار به همسایگی ام آمده است |
|
و من انگار که آفت زده ام |
|
و رفیقان همه سودا زده اند |
|
خانه ام پوشالی ست |
|
سینه ی مندرس من ز طراوت خالی ست |
|
تشنه ی خنده ی مستانه ام از کودک فقر |
|
تشنه ی پنجره ام |
|
و نگاهی که مرا در تب بودن شکند |
|
و تو نیز |
|
از سفر باز آیی |
|
کاش لبخند تو بر من گذری ساده کند |
|
و بهار، رونق حال خوش خنده شود |
|
و تو باز آیی از انبوه زمان |
|
با وقار |
|
با دلی پر ز بهار |
|
در امیدم همه روز |
|
با دلی آخته از غربت و سوز |
|
در امیدم همه روز |
|
باز هم، باز هنوز |
مصطفی – 1391/04/27
