رویای نگاه

باز رویای نگاه تو و سودای غمم

خرمن سوخته ی جان صراحی طلبم

باز “غم خاطره ی” یاد تو و دلبریت

عشق ناکام من و شعله ی خاموش دمم

ساغری پر ز تعلق به کفم در همه عمر

صحبت دوری تو ساخته این پشت خمم

بی گمان غمزه ی تو مرهم زخم دل ماست

من که بیمار نگاه دل تو بیش و کمم

خسته ام، دل زده ام وعده ی دیدار چه سود

این همه وعده ی بی حاصل تو داده رمم

دگرم خسته ی بیهوده نمی خواهم سوخت

آخر از روز ازل در غم تو غرق تبم

ساقی این دست من و زلف نگارین وصال

برسان غنچه ی وی لحظه ی آخر به لبم

مصطفی – 1391/08/20

خانه ای خواهم ساخت

خانه ای خواهم ساخت

در کنارش گل سرخ

صورتش رو به سپیدار سکوت

پشت آشوب سراسیمه ی سار

محو در خرمن بی حزن و فراق

از میانش رودی

جاری و زنده روان

سوی آمال و دل کودکیم

لحظه ی کوچکیم

خانه ای خواهم ساخت

پشت یک سرو بلند

زیر ابری که نگاهش جاریست

روی هر برگ که با سبزه تلاقی دارد

کلبه ای خواهم ساخت

پشت هر پنجره اش عطر سحر

با تبانی نسیم

شعله بر خنده زند

و غم هر که بخواهد، شکند

کلبه ام با ترک بغض، ترک بردارد

و به هر شادی دوست

ساده با خنده تبانی بکند

مزرعی، باغچه ای

گوشه اش خانه ی گرم گل سرخ

در کنارش حوضی

ماهیانش همه لبخند به لب

گرم شوریدن بر پروانه

ارغوان گوشه ی دیگر در باد

بال در بال کبوتر در خواب

دور تا دور، پر از تبریزی

بین آنها صف یکپارچه ی توت و تمشک

و درون دل آن گندمزار

سبز در سبز بهار

زرد در زردی پاییزی نار

گوشه ای هم سیبی

تا به هنگام بهار

عطر خندیدن قمری بتراود ز نسیم

گرم در گرمی این باغچه ی کوچک عشق

خانه ای خواهم ساخت

همه از جنس بلور

که در آن خاطره پنهان نشود

و غمش

زیر دستان نوازشگر مهر

به غزل آویزد

به دل مثنوی ساده ی خود بگریزد

مست در مستی بیت

قدحش پر ز خُم قافیه ها

خانه ای خواهم ساخت

دلش آیینه ی خندیدن صبح

تنش از جنس بلور

در تماشای بهار

بی قرار

تا که شاید خبری آید از آغوش نسیم

ز تو ای روشنی چشمه ی شور

و بیایی ز دل خاطره ها

از دل پنجره ها

و بریزی دم عیسایی خویش

بر تن خفته ی هر حنجره ای

بر دل خسته ی  هر فریادی

بال در بال نسیم

دست در دست بهار

خانه ای خواهم ساخت

سر راه خبر آمدنت

ای خرامیدن صبح

خانه ای خواهم ساخت

بوی بودن بدهد

بوی ماندن بدهد

بوی خندیدن هر جلوه ی خوب رخ تو

خانه ای خواهم ساخت

خانه ای خواهم ساخت

مصطفی -1391/07/15

به احترام سهراب سپهری

روز پاییز سلام

روز پاییز سلام

دیشب انگار به هر شاخه طراوت بارید

باز باران خندید

صبحدم بوی خوش تازه نسیم

بر مشام سخنم باز دمید

باز باران بارید

روز پاییز سلام

سحر خنده ی خورشید سلام

رنگها پنجره بر چهره ی باغ

با طرب ساخته اند

با ترنم ز نسیم

گوش کن سهره نوازش گر هر خنده ی صبح

زخمه بر تار اقاقی زده است

باغ آواز تبانی خوانده ست

با دل فاخته ها

با دل زاغچه ها

بزم بالیدن هر خش خش برگ

زیر پای نگه رهگذران می آید

بزم پایان خرامیدن برگ

زیر هر شاخه به پاست

دست در دست نسیم

با سماعی که در آیینه ی مرگ

جلوه ی چرخش یک زندگی است

برگها رقص تلاقی دارند

آری انگار نه انگار تباهی دارند

باز پاییز رسید

باز باران بارید

 و هنوز

چشم من منتظر

بارش هر خنده ی توست

باز باران بارید

باز هم پاییز است

روز پاییز سلام

مصطفی – 1391/07/08

آشوب نگاه

دیشب انگار صدایم کردی

در لهیب تب آشفتگیم خندیدم

و به آرامی یک واحه ی سبز

در دل سرد کویر

با ترنم جاری

گرم آن عمق نگاهت ماندم

و تو نیز

پر هیاهوی تلاش و پر از انبوه قرار

نافذ و خسته و رنجیده و گرم

باز با من بودی

باز با هم ماندیم

.

کاش یک بار دگر

در فراسوی نسیم

دست پُر چین تو باز

صورت غم زده ام را به تماشا طلبد

گرم آشوب نگاهت شده ام

.

و تو ای روشن دل خسته بیا

این دل تنگ مرا

با نگاهت برهان

با صدای نفس خنده ی خود باز بخوان

باز هم باز مرا

باز با خنده بیا

باز هم باز بمان

باز هم باز بمان…

مصطفی – 1391/07/02

ویرانه

من گرچه کز فراق تو دیوانه ام هنوز

از بوی خوب عشق تو ویرانه ام هنوز

بر غمزه های خاطره ات بوسه می زنم

از عشوه های یاد تو مستانه ام هنوز

هر چند طعنه می زندم پیر می فروش

باز از غم تو در پی خمخانه ام هنوز

جامی بریز ساقی گلچهره چون که من

خمّار مانده بر در میخانه ام هنوز

کامی چرا نمی دهی ای شاهکار حسن

عمری که خواستار تو دردانه ام هنوز

نام تو ای حبیب چو شمع وجود ماست

تا سوختن به گرد تو پروانه ام هنوز

در راه عشق تو همه خار افکنند و باز

با پای  و سر به راه تو مردانه ام هنوز

هرگز نمی رود ز دلم خاطر الست

مانده است بوی دست تو بر شانه ام هنوز

بر هر گدای خانه ترحم همی کنم

چون خود گدای دوست به هر خانه ام هنوز

ساقی دعا کن این همه محنت به سر رسد

بر حق عشق مانده ی پیرانه ام هنوز

مصطفی – 1391/06/26

جام جهان

بی تو دل را طلب جام جهان نیست که نیست

بی نشان تو مرا نام و نشان نیست که نیست

من خمار طلب وصل تو بودم ساقی

بین که در باده پرست تو توان نیست که نیست

از فراق تو به هر میکده رفتم گفتند

قدحی باده ی مردافکن مان نیست که نیست

رحم کن بر دل مجنون شده ای آیت حسن

کز رقیبان تو ما را هم امان نیست که نیست

سخت شد صبر بر این عاشق بی مامن تو

این ملامت زده را آه و فغان نیست که نیست

غم هجران تو هم قسمت ما رندان است

گویی این وصل تو هم قسمت مان نیست که نیست

من چه گویم که برآری سر همراهی ما

فُرقتت را سر همراهی مان نیست که نیست

گر که ساقی خبر از رونق حسنش آرد

دو جهانی دگر او را نگران نیست که نیست

مصطفی – 1391/05/15

عافیت

سینه ام تنگ است و این پیمانه نیست

آخر اینجا ساقی میخانه نیست

درد بی دردی به دلها خانه کرد

این دل ما هم که جز ویرانه نیست

عاقلان با عافیت هم بسترند

دیگر اینجا جز منی دیوانه نیست

زاهدان اندر پی کاشانه اند

در شگفتم  چون دگر کاشانه نیست

شادخواران شاهدان را برده اند

گویی این محفل بجز غمخانه نیست

مرگ اگر مرد است و مردی میخرد

گو برو اینجا سری مردانه نیست

می کُشد شمع فروغم، عافیت

گرد شمعم شور یک پروانه نیست

ساغرم گم گشته و پیرانه سر

ساغری هم گرد این پیرانه نیست

هاتف غیبم نمی خواند ز شور

مطرب جانم دگر مستانه نیست

هر چه کردم از عبادت، بی امام

مسجد و منبر بجز بتخانه نیست

من خمار آن می وصلم، که هیچ

باده ی صبری در این خمخانه نیست

بر طبیبم ساقیا پیکی فرست

گو که اینجا مرهم جانانه نیست

گو مر او را کز فراقش خسته ایم

خانه ها مان بی حضورش خانه نیست

بر دم سردم دمی سامان رسان

بین در این آوای من سامانه نیست

مصطفی – 1391/5/6