مخمسه

 

من چه کردم که تو کردی به من خسته جفایی

عهد کردم که نگویم تو در این خانه در آیی

گر از این در تو برانی نه سزایم، نه سزایی

«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفايی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپايی»

فکرم این بود که گیتی بجز از عشق نزادم

زلف بر باد چو دادی، همه دادی تو به بادم

سخن از عشق تو گفتن نرود هیچ ز یادم

«دوستان عيب کنندم که چرا دل بتو دادم

بايد اول بتو گفتن که چنين خوب چرايی»

دل و جانم به تو مشغول و تو غایب ز میانه

در ره عشق تو گم گشته ام و نیست نشانه

یادت آمد به دلم باز نشستم به ترانه

« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجائيم در اين بحر تفکر تو کجايی»

در نظر بازی تو باخته ام مذهب و ایمان

هر که دیده ست مرا گشته ملامتگر این جان

گفتم آندم که تو را دیده و گردیده پشیمان

«آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی»

چه شود باز بیایی و دل این روی تو بیند

پیش از آن دم که اجل غنچه ی این عمر بچیند

ای که بر چهره ی خوبان همه حسن تو نشیند

«پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه ى کوچک ننمایی»

ای که بر خوان تو از ریزه خورانند کریمان

کلبه ی دل شده از هجر تو چون خوان فقیران

گر بیایم به در خانه ی تو همچو غریبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی»

بهر هجران ز من این عمر گرفتی به غرامت

روی از من مکش ای سرو خرامان کرامت

من نخواهم که سر از عشق تو بردن به سلامت

«عشق و درويشی و انگشت نمايی و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدايی»

داده ای وعده ی وصل و طرب آدینه تو دلها

جمعه ها گشته قرار تو و وصل تو در اینجا

همه ی شهر به شور و طرب آوردی و شیدا

« روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی »

غم هجران و فراق تو نشسته ست به رویم

همه شب کار من اینست که از هجر تو مویم

من که جز وصل تو ای شعبده ی عشق نجویم

«گفته بودم چو بيايی غم دل با تو بگويم

چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايی»

شود آیا که دمی چرخ به میل تو نگشتن؟

یا که یک بار خیال تو از این فکر گذشتن

گر که در خانه ی ما دهر شبی رحل تو هشتن

«شمع را بايد از اين خانه برون بردن و کشتن

تا که همسايه نداند که تو در خانه ی مايی»

گل همانست که جز بهر تو از خاک نخیزد

عاشق آن است که بتواند و با هجر ستیزد

شهریار سخن آن است که دُرّ بر تو بریزد

«سعدی آن نيست که هرگز ز کمند تو گريزد

که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهايی»

مصطفی –  1393/06/04 – ادای احترامی به غزل 509 سعدی و مخمس استاد شهریار برای این غزل

صیاد دل

در بیابان بقا گم شدم از شیدایی

همره و هم نفسی نیست در این تنهایی

راه باریک و پر از رهزن امّید وصال

من سرگشته به سودای توام سودایی

کور سویی ز سر کوی تو در دل مانده ست

در خیال من دل خسته فقط رویایی

آه از این منزل ویران شده در هجرانت

که دگر بر غم تو نیست مرا یارایی

رشک بر باد صبا می برم و همچو نسیم

رو به هر سلسله مویی و به هر رعنایی

“ساقیا آمدن عید مبارک بادت”

عیدی منتظران را تو چه می فرمایی؟

سر زلف تو مرا کرده اسیرت شب و روز

تو که صیاد دلی، کی سر این دام آیی

مصطفی – 1393/05/09 – سوم شوال 1435

چرخه ی غم

چون نماندست دگر از رمضانم دو سه روز

یادت آورد به دل عشق نهانم دو سه روز

زندگی گشته مرا چرخه ی بیماری و خواب

قبل هر جمعه به شوق و هیجانم دو سه روز

یا که بیمار توام، یا که تو در خواب منی

من در این چرخه ی غم در نوسانم دو سه روز

کودکی بودم و از هجر تو فرتوت شدم

پیر من با نگهی از تو جوانم دو سه روز

دو سه روزی قفسی ساخته ام از بدنم

تا هوایت نبرد مرغک جانم دو سه روز

کلبه ی دل به تمنای تو روشن کردم

ور نماند دگر از جان و جهانم دو سه روز

خیز و بر کلبه ی محزون من خسته بتاب

یا نشانی ز قرارت برسانم دو سه روز

مصطفی – 1393/04/30

معتکف

“عاقبت معتکف دیر مغان خواهم شد”

باز هم چشم به راهت نگران خواهم شد

خرقه را بر سر سجاده به می خواهم شست

سوی میخانه و خم چرخ زنان خواهم شد

از لب زاهد بتخانه دعا خواهم چید

بر لب ساغر می بوسه زنان خواهم شد

بوسه بر شاهد میخانه عیان خواهم کرد

مست و بی خویش به خمخانه روان خواهم شد

صحن هر مسجد و دیری که ندارد ز تو بوی

باده بر کف به سماع، عطر زنان خواهم شد

بی طلوع تو چه فرقست مرا این شب و روز

بی امید تو به یک لحظه ز جان خواهم شد

سوی چشمم به امید نگه لطف تو ماند

ور نه بی لطف تو از شب زدگان خواهم شد

گر بیابم خبری از سر کویت به دمی

در پی دیدنت ای ماهِ نهان خواهم شد

بهر ما ار نرسد پیک بهار ای ساقی

خسته و دل شده چون برگ خزان خواهم شد

ملکا ذکر تو گویم نظری سوی من آر

پیرم و با نظرت باز جوان خواهم شد

با نظر بازی تو از دل و از دین شده ام

گو مرا هر چه که خواهی من از آن خواهم شد

مصطفی – 1393/03/25

قبله گاه

قبله گاهم طره ی مویت صنم

جان من در بند گیسویت صنم

چشمهایم کرده ام آماج آن

تیرباران دو ابرویت صنم

تیر چشمت سوی چشمم چون گرفت

من گرفتم ره بدان سویت صنم

در نمازم یاد تو هر دم شکست

بغض فُرقت در غم رویت صنم

تیر عشقت خورده بر جان از الست

بهر درمان جسته ام کویت صنم

سبحه داری را رها کردم که باز

من بگیرم بوسه از رویت صنم

گر نمی آیی دمی بر من رسان

خوش نسیمی از سمن بویت صنم

خون دل ها خورده ام ای ساقیا

بر در میخانه ی کویت صنم

جان نخواهم کرد تسلیم اجل

تا نبوسم دست و بازویت صنم

مصطفی – 1393/03/10 – دوم شعبان 1435 هجری قمری

یابم به هر رویی تو را، یا سر رود پیمانه ام

من كز فراق روی تو، ویرانه ام ویرانه ام

از عشق تو مجنون شدم، دیوانه ام، دیوانه ام

با این دل رنجیده خو ، طاقت نمانده ستم ولی

در جستن خاک رهت، بی پا و سر مردانه ام

بی خواب و خَمّاری شدم، بی ساغر و ساقی شدم

لیکن ز یادت هر شبی، بی جام می مستانه ام

ما را تو نور دیده ای، رویت چرا پوشیده ای

گر از دلم رنجیده ای، من بی دل و ویرانه ام

آرام جان من بیا، تعبیر کن حسن القضا

تا جان شود از غم رها، دردی کش میخانه ام

آتش نهادی بر دلم، عشقت فزودی در گِلم

از وصل تو بی حاصلم، رحمی كن ای دردانه ام

کردم دعایت هر شبی، در حال بیمار و تبی

اشکم پی هر یا ربی، سیل است در کاشانه ام

ساقی بده کام مرا، پر کن ز می جام مرا

درمان کن آلام مرا، یا نه قدم در خانه ام

جستم به هر کویی تو را، با چشم هر سویی تو را

یابم به هر رویی تو را، یا سر رود پیمانه ام

مصطفی – 1393/3/3

بخوان به نام رضا

اگر که زائر یاری بخوان به نام رضا

در این هوای بهاری بخوان به نام رضا

تو گر درون حریمی و رو به مشهد طوس

نمی به هر مژه داری بخوان به نام رضا

بر آستان ضریحش چو می رسی به ادب

نشین به کنج و کناری، بخوان به نام رضا

گر ت کنار حریم قرار مشتاقان

نمانده صبر و قراری، بخوان به نام رضا

منم که مانده و درمانده ام ز معدن فضل

چو من غریبی و زاری بخوان به نام رضا

چو مانده ای ز وصال و در انتظار رخش

چو بی پناه و نزاری بخوان به نام رضا

بگو به عاشق در خود شکسته، ای ساقی

در اندرون به چه کاری، بخوان به نام رضا

کریم و بنده نواز است شاه هشتم عشق

 تو چون امید نداری، بخوان به نام رضا

مصطفی – 1393/01/20