قرارگاه مردگان

نگاه می‌کنم تو را،

دروغ هایی بهم بافته،

با لباسی فاخر از تزویر!

چگونه در این سالهای وبا،

این چنین انسانیت خوار شده‌ای!؟

به چه فروختی،

معصومیت سالهای آوارگی‌ات را؟

قرار بود قرار مردمان باشی،

قرارگاه مردگان شدی!

و مرداب خفتگان!

رها کن

این باتلاق نفاق را

و جاری شو

بار دگر

تا در اصطکاک با هوای تازه

از تعفن تزویر و ریا

رها شوی!

مصطفی – 1398/1/25

امن یجیب خوانده

« درویش سرسپرده ی خوان تو ای صنم

در حسرت شکار لبان تو ای صنم»

اشکی به چشم و چشم به راه تو منتظر

تن با وی است و جان به جهان تو ای صنم

امن یجیب خوانده‌ی بر چشم شوخ تو

هرگز نشد حریف کمان تو ای صنم

صبرش فسرده در غم و هجرانت ای طبیب

درمان و درد هر دو نشان تو ای صنم

در انتظار وصل،‌ سپندی بر آتش است

نار است و آب، دیدن آنِ تو ای صنم

روز الستِ بی تو زمان هم غروب کرد

خوش آن دم طلوع زمان تو ای صنم

بیت اول از حامد حسینی نژاد عزیز ، البته با کمی تصرف از جانب بنده

مصطفی – 1398/1/18

ما خسته‌ایم از روبهی

ما خسته‌ایم از روبهی، روباه هم خسته ست

از آه و درد و رنج ما هر آه هم خسته‌ ست

انقدر اینجا پر شده از تازه دورانی

درویش و بازرگان و لات و شاه هم خسته ست

دنیا پر از جمعیت پر مدعای دین

از دست اینها دین شان ولله هم خسته ست

از بس که با اعمالشان دنیا پر از حیله ست

ابلیس و فرعون و کلیم‌الله هم خسته ست

خورشیدِ رسوا کردنِ این خیل تاریکی

بر ما طلوعی کن که از شب ماه هم خسته ست

در انتظارت چشم ما بر راه ابری ماند

از این همه چشم انتظاری راه هم خسته ست

مصطفی – 1398/1/14