جانم همه عمر واله و شیدایت |
مفتون نگاه و قامت رعنایت |
از علقمه آمدی گمانم نرسید |
آبی نرسانده ای بر آن لبهایت |
مصطفی – 1394/07/30
در تو پایان نیست، آغازی دگر باید تو را
نوشتهها و شعرهای مصطفی نقیپورفر
جانم همه عمر واله و شیدایت |
مفتون نگاه و قامت رعنایت |
از علقمه آمدی گمانم نرسید |
آبی نرسانده ای بر آن لبهایت |
مصطفی – 1394/07/30
روز كنكور فكر كنم ٢١ خرداد بود. صبح زود پسرم رو برده بودم دانشگاه آزاد واحد تهران جنوب، محل كنكور سراسرى، وقتى داشتم پياده به سمت ماشينم ميرفتم كه كنار خيابون و كمى دورتر از در پاركينگ گذاشته بودم، عكس يه نفر روى شيشه عقب ماشينى كه داشت از پاركينگ خارج ميشد نظرم رو جلب كرد. راننده يه خانومى بود كه سراسر مشكى پوشيده بود و وقتى نزديك در پاركينگ با هم تلاقى كرديم عكس رو بهتر ديدم. عكس يه نوجوون خنده رو و خوش قيافه تقريبا همسن پسر من بود. خانومه كه رانندگى ميكرد وقت خروج از پاركينگ سرش رو به سمت من چرخوند و نگاهى به من كرد كه ناخودآگاه به سمت عكس چسبيده به شيشه عقب سمت راننده خيره شده بودم و از پاركينگ خارج شد. چهره شكسته، خسته و غمگينش هنوز بيادم هست. از نوشته هاى روى عكس “رامين جان” رو كه با فونت درشت نوشته شده بود ديدم و بقيه نوشته هاى ريزتر رو نتونستم بخونم. پيش خودم گفتم لابد يكى از مادرهاست كه پسرش رو براى امتحان كنكور آورده و الان كه درها رو باز كردن و بچه ها رفتن تو داره ميره! ولى هنوز درها باز بود و امتحان شروع نشده بود. برام عجيب بود چون اغلب مادرها ايستاده بودن تا كنكور شروع بشه و حتى بعضى هاشون هم زيرانداز آورده بودن كه تا آخر كنكور همونجا منتظر بچه هاشون بمونن.
چيزى رو كه ميخواستم از ماشين برداشتم و دوباره اومدم جلوى در دانشگاه، يكسرى از خانم ها جلوى درب كوچكى كه قفل بود زيرانداز انداخته بودن و هر كدوم كتاب دعاى كوچكى تو دستشون، داشتن براى موفقيت بچه ها شون دعا ميخوندن. بالاى سر يكيشون لبه ى ديوار كنار در يه نوشته همراه عكس تو كاور پلاستيكى رو به ديوار با نوارچسب شيشه اى چسبونده بودن. جلوتر رفتم تازه متوجه شدم! عكس پشت همون پرايد بود. عكسها به نظر ميومد كه تو شمال گرفته شده باشه و نوشته ها و شعرهايى كه كنار عكسها نوشته شده بود نشان از غم عميق مادرى داشت كه تازه فرزندش رو از دست داده بود و مثل همه ماها قرار بود اون رو همون روز، براى امتحان كنكورش بياره و با دعاى خير بدرقه آش كنه! حتما كارت ورود به جلسه رو هم گرفته بوده كه ميدونسته محل امتحانش كجاست. چون كارت رو يك هفته قبل از كنكور ميدن و حتما تو همين يك هفته گذشته هم بايستى فوت شده باشه!
جلوى عكس ميخكوب شده بودم. اصلا ديگه نوشته ها رو نميديدم و فقط عكس و “رامين جان” كه درشت نوشته شده بود رو ميديدم. چقدر چهره ى معصوم و خندونى داشت. ديگه نمى تونستم به عكس نگاه كنم. تصور حال اون مادر، حالم رو خراب ميكرد. چهره ام ناخودآگاه درهم شد و سرم رو پايين انداختم. شروع كردم زير لب براى رامين فاتحه خوندن. چرخيدم كه برگردم، روى زمين يكى ديگه از همون عكس داخل كاور رو روى زمين زير پاى خانم ديگه كه كنار اون يكى ديوار ايستاده بود ديدم. جلو رفتم و با ناراحتى خم شدم و نوشته رو از زير پاى اون خانم بيرون كشيدم. برگشت و من رو نگاه كرد. وقتى ايستادم عكس رو به اون خانم و همه خانمهايى كه اونجا نشسته بودن، نشون دادم و گفتم كه يه مادر عزادار عكس پسرش رو آورده و اينجا رو ديوار چسبونده و ازشون خواستم براش دعا كنن. خواستم اين يكى عكس رو با خودم ببرم ولى دلم نيومد. دوباره چسبوندمش روى ديوار و برگشتم كه بيام خونه، با خودم فكر كردم كه بهتره رو ديوار بمونه تا مردمى كه ميبيننش مثل من براش دعا كنن. فوقش وقتى برگشتم احتمالا دوباره افتاده رو زمين اون موقع براى خودم برش ميدارم. تو راه خونه همش به “رامين” فكر ميكردم و براش فاتحه ميخوندم. رسيدم خونه قضيه رو براى خانمم تعريف كردم، اون هم ناراحت شد. طرفهاى ظهر كه شد، همه با هم رفتيم كه پسرم رو بياريم. اونجا كه رسيديم بردمش كه عكسهاى روى ديوار رو نشونش بدم. جلوى در كه رسيديم اثرى از خانمهايى كه اونجا نشسته بودن نبود و عكسى هم رو ديوار نبود. چند قدم اونطرفتر يه مامور شهردارى با يه كيسه مشكى بزرگ تو دستش، داشت با دست ديگه اش كاغذها و آشغالهايى كه رو زمين ريخته شده بود رو جمع ميكرد و با ناراحتى زير لب غر ميزد.
جمعه ١٠ مهرماه، عيد غديره و دو هفته است كه پسرم تو رشته نرم افزار دانشگاه شريف مشغول تحصيل شده. هنوز چهره غم گرفته اون مادر از ذهنم نميره. “رامين جان” روحت شاد و خدا به مادرت صبر بده.
مصطفى – ١٣٩٤/٠٧/١٠