آن شب به بسترش
افتاد چون جسد
دستان بی رمق
پاهای بی توان
چشمان بی فروغ
خيره به سوی سقف
لبهای خسته نیز
تنها و بسته، خشک
در حسرت نفس،
مرگی به روی او
افتاده بود و سخت
در خود فشرده تنگ
او هم كرخت و لَخت
راه تنفسش
بسته ست و حنجرش
در حسرت صدا
در حسرت هوا
با بوسه های مرگ
لبهای خسته اش
هر لحظه خسته تر
راه گلوی او
هر لحظه بسته تر
بر روی سينه مرگ،
او خيره سوی سقف
فرياد می کشید
بی حرف و بی صدا
باشد كه لحظه ای
برخيزد از برش
و ز دست خویشتن
سازد رها تنش
اما هوا نبود،
حرفی صدا نبود
فرياد بی هوا، فریاد بی صدا
گويي كه تارها
در عمق حنجرش
خشكند و بی صدا
در حسرت هوا
در حسرت صدا
راه گلوی او
بسته است و او هنوز
فرياد می زند
فرياد بی هوا
فریاد بی صدا
شايد كسی دگر
برخيزد و دمی
او را رها كند
با جرعه ای هوا
با ذره ای صدا
نوميد می شد او
هر لحظه می گذشت
از يك نفس هوا
از جرعه ای صدا
ناگاه مرگ و ترس او را رها نمود
با يك نفس هوا
صاحب صدا نمود
برخاست مادرش
در او نگاه كرد
گويی كه بی صدا
از او سوال كرد
گفتش كه هيچ نيست
آسوده باش و باز
آسوده تر بخواب
آسوده تر ز ماه
هرگز نمی رود
از ياد وی دگر
آن شب كه بسترش
آغوش مرگ بود.
تقدیم به بچه هایی که گاهی در خواب هم آغوش مرگ (بختک) می شوند.
مصطفی – 1392/10/05