خاطره

دیگر بدون روی تو اینجا بهار نیست

خندیدن شکوفه و گل آشکار نیست

باد صبا نسیم تو را جا گذاشته ست

دستار سبز خاطره ات برقرار نیست

آشوب رفته از صف دستان این چمن

دیگر صدای سهره و قمری و سار نیست

خورشید چشم ساقی ما در غروب شد

پروین چشم ماهرخش پر شرار نیست

میخانه پر سکوت شد و خمّ مِی شکست

اینجا هر آن که میگذرد جز خمار نیست

پیر مغان به گوشه ی عزلت نشسته است

در صدر و صحن میکده هم از کبار نیست

لولی وشان مطرب ما در سکوت و غم

بر روی ساز و ساغرشان جز غبار نیست

یا رب رسان محبت ما در سرشت دوست

ما را که آرزو بجز آن گلعذار نیست

ساقی بیار باده ی مرد افکنی دگر

حالا که هیچ مژده ای از وصل یار نیست

مصطفی – 1391/11/29

آسمان بارانی

چه بی بهانه ای ای آسمان بارانی

پر از طراوت و شور و نوای روحانی

صدای زمزمه ی قطره های گریه ی تو

به پشت پنجره ام سرزدست پنهانی

ببار بر من مسکین سخن طراوت خویش

که گیرد این سخنم باز نظم و سامانی

نوازش تو پر از شعرهای خاطره بود

به هر زبان و سخن، بابلی و سریانی

چه ساده بر همه آفاق می رسانی تو

ز بهر گبر و مسلمان صفای یکسانی

دلم هوای ترنم به شوق اشک تو داشت

ترنمی که برد دل به عرش رحمانی

بحق خنده ی هر عشق زیر گریه ی تو

بحق آنکه تو خود شور عشق بازانی

ز یار پرس که آن وعده های وصل چه شد

کجاست جلوه ی تو ای نگار ربانی

بیار عمق نگاهم دوباره بر سر شوق

نخواه بر دل این عاشقت پریشانی

طبیب جان و دلم، ای دوای آشوبم

تویی که بر همه غمهای سخت درمانی

دوباره طاقت دل برده طعن مدعیان

بیا که تا نشود ساقی از مسلمانی

مصطفی – 1391/11/26

مشتعل

به هر جهت که نگاهم وزید دیوار است

عجب، هر آنکه سلامم ندید بسیار است

منم که مشتعل شعله های خشم دلم

دلم ز هرچه به عقلم رسید بیزار است

نگاه من ز هر آن خفتی و خواری، خلق

که بی دلیل به جانش خرید غمبار است

نگاهبان توانم به پای منفعت است

نگاه دار من از هر پلید بیمار است

شکایت از که برم پیش پیر زهد فروش

که هر که برد و ملامت کشید بر دار است

کجاست مژده ی پایان انتظار و فراق

هر آن ز وصل رساند نوید سردار است

بیار ساقی از آن خمره های مرد سِتان

سرم هنوز به گفت و شنید هشیار است

زبان به هزل و تغزل دوباره آلودم

مگیر خرده که این نا امید خمّار است

مصطفی – 1391/11/15