صبح

صبح رسیدست و باز، ما همه اندر شب ایم

گرچه پر است آسمان، ما همه بی کوکب ایم

شب همه شب بی قرار، دم همه دم بی بهار

کین دم تاریک و تار، منتظر ثاقب ایم

سر متعلق به اوست، جان متفرق ز دوست

گر چه که دل غرق اوست، ما همه جان بر لب ایم

مدعی عشق و شور، لیک به وقت ضرور

رو به عدو سنگ پشت، پشت به او ارنب ایم

چهره چنان بایزید، خرقه ی “هل من مزید”

لیک به گفت و شنید، حیله گر و ثعلب ایم

در پی زهد علی، نادی عرفان، ولی

بر هوس منجلی، رام چنان مرکب ایم

ساقی بر ایمان ما، کن دمی از جان دعا

ما که در این مدعا، اول هر یا رب ایم

پیک وصالی رسان، تا نرود تن ز جان

چون ز غمش هر زمان، سوته دل و در تب ایم

مصطفی – 1391/10/10

زیر باران

زیر باران نگاه باید شست

از غم و اشک و آه باید شست

دل به دریای سادگی افکند

ابر از روی ماه باید شست

لذت از آفتاب باید برد

دلق خود هر پگاه باید شست

دستها را گشود بهر طلب

چشمها را به راه باید شست

عاشقی را دوباره باید دید

دیده از هر گناه باید شست

روزگار ار چه شد سپید و سیاه

از سپیدی سیاه باید شست

زندگی را دوباره باید چید

از وزیر و ز شاه باید شست

دوستی بی کلاه باید خواست

یا که هر دم کلاه باید شست

ساقی این شرم را به حرمت دوست

از من روسیاه باید شست

مصطفی – 1391/9/27 – تقدیم به علی تشکری و سام فرخی