عافیت

سینه ام تنگ است و این پیمانه نیست

آخر اینجا ساقی میخانه نیست

درد بی دردی به دلها خانه کرد

این دل ما هم که جز ویرانه نیست

عاقلان با عافیت هم بسترند

دیگر اینجا جز منی دیوانه نیست

زاهدان اندر پی کاشانه اند

در شگفتم  چون دگر کاشانه نیست

شادخواران شاهدان را برده اند

گویی این محفل بجز غمخانه نیست

مرگ اگر مرد است و مردی میخرد

گو برو اینجا سری مردانه نیست

می کُشد شمع فروغم، عافیت

گرد شمعم شور یک پروانه نیست

ساغرم گم گشته و پیرانه سر

ساغری هم گرد این پیرانه نیست

هاتف غیبم نمی خواند ز شور

مطرب جانم دگر مستانه نیست

هر چه کردم از عبادت، بی امام

مسجد و منبر بجز بتخانه نیست

من خمار آن می وصلم، که هیچ

باده ی صبری در این خمخانه نیست

بر طبیبم ساقیا پیکی فرست

گو که اینجا مرهم جانانه نیست

گو مر او را کز فراقش خسته ایم

خانه ها مان بی حضورش خانه نیست

بر دم سردم دمی سامان رسان

بین در این آوای من سامانه نیست

مصطفی – 1391/5/6

امید

می سرایم آزاد

از سراسیمگی آتش و باد

از سخنهای نهان خانه ی آشوب نهاد

 

گریه ام در طلب است

غصه هایم قدحی لب به لب است

آری انگار نه انگار که این جان به لب است

 

قدحی پر ز فراموشی آشوب بریز

ساغرم سوخته در دست تقلای قرار

دستهایم همه پر آبله ی خواهش سخت

 

ساده اما پر از افسردگیم

بی بهارانم و آفت زده ی مردگیم

 

زندگی اینجا نیست

زندگی گم شده است

آری انگار چو کژدم شده است

 

شرمگینم ز سرود

پاکی آب تماشایی رود

خنده هایی شده قربانی سود

گریه اما سخنی زود به زود

 

شرم بر این نفس ساختگی

خفت و خواری و خودباختگی

آه از این زندگی بی دل و دل باختگی

 

می سرایم نفس باغچه را

گرمی شوق حیات

سردی چهره ی هر طاقچه را

 

خشمگینم ز تلاش

بهر این خاک نشینی معاش

 

کودک عاطفه می گرید تلخ

وعده ای بیش نمی خواهد از آشوب زمان

لقمه نانی که سرآغاز سخن باز کند

آخر این شرم، نگاه از پدران دزیده ست

مادران چهره به شولا زده اند

اشک، مهمان سرای سخن است

هق هق انگار به همسایگی ام آمده است

و من انگار که آفت زده ام

و رفیقان همه سودا زده اند

 

خانه ام پوشالی ست

سینه ی مندرس من ز طراوت خالی ست

 

تشنه ی خنده ی مستانه ام از کودک فقر

تشنه ی پنجره ام

و نگاهی که مرا در تب بودن شکند

و تو نیز

از سفر باز آیی

 

کاش لبخند تو بر من گذری ساده کند

و بهار، رونق حال خوش خنده شود

و تو باز آیی از انبوه زمان

با وقار

با دلی پر ز بهار

در امیدم همه روز

با دلی آخته از غربت و سوز

در امیدم همه روز

باز هم، باز هنوز

 
 

مصطفی – 1391/04/27

رقص سخن

شعر آغاز سبکبالی و رقص سخن است

گه ز مستانگی و شور، زمانی مِحَن است

گاه از مستی پیرانه سری گوید و باز

صحبت از لاله رخ و سیم تن، ابرو کمن است

جمع درویش که بر گرد خم صهبایند

زیر پا قالی خوش نقش زن ترکمن است

سیم ساقان همه ساقی شده در بزم غزل

لب به لب ساغر هر مغ بچه و بَرهَمن است

گاه از ابر و مه و سار و چمنزار و بهار

گفتگو از خم گیسوی ون و نارون است

رقص باد سحری در سر تبریزی و وش

عشق بازی هَزاران به رخ این چمن است

عشوه ی غنچه و گل بر سر هر بوته ی خار

باغ پر از نفس بلبل و  خالی زغن است

گاه از اشک فراق و غم هجران تو رفت

گه ز فُرقت سخن و گاه ز وصلت سخن است

هر چه گویم همه دانند که در وصف تو بود

نقل این عاشقیم صحبت هر انجمن است

ساقی این صحبت ما باز به غمخانه رسید

چه کنم درد فراقیست که در جان و تن است

کن دعا تا که طبیبم به وطن باز رسد

آخر این دیدن یار است که درمان من است

مصطفی – 1391/04/19

عشق بی نام

صنما این دل من جز تو دلارام ندارد

جان من در غم هجران تو آرام ندارد

عمر رفت از بر و ساقی نرساندی می وصلی

دگر این میکده ی سوخته هم جام ندارد

صبر از سینه ی ما رفته که این مدعی تو

قصد برچیدن آن خدعه و این دام ندارد

زخمها خورده ز هر طعنه ی ناسوده بر این دل

چون بیایی دگر این زخم دل، آلام ندارد

سخن ناسره گفتم همه ی عمر فلک را

غافل از آنکه فلک بی تو خود ایام ندارد

ترسم این وسوسه یابد سر مویی ره خود را

به گمان، این که فراقم ز تو فرجام ندارد

گوشه چشمی برسان بر سر شوریده که این سر

به وصال تو دگر او نگهی خام ندارد

ساقی ار در پی وصلی گذر از نام و نشان کن

عاشقی ره برد او را که زخود نام ندارد

مصطفی – 1391/4/17